خانه از صدای خنده ترکید. حمید ، زهرا را صدا زد: بدو بدو یه لحظه بیا می خوام یه چیز بامزه نشونت بدم.
زهرا دستان کف آلودش را بالا گرفت. به پذیرایی رفت. کنار حمید ایستاد و به او خیره شد. حمید سرش را بالا گرفت. از دیدن لباس های خوش فرم و چسبیده به اندام زهرا لذت برد. با خنده گفت: به من نگا نکن. تو رو خدا این فیلم رو ببین.
زهرا صورتش را به طرف تلویزیون چرخاند. بازیگر زن ، مانتوی گشاد و بلند پوشیده بود. زهرا آب در حال چکه زیر آرنجش را گرفت. ناگهان خاطره ای تلخ از پیش چشمانش گذشت. نشاط، تمام اجزای صورتش را ترک کرد. در مقابل چشمان منتظر حمید، زیر گریه زد و به سمت آشپزخانه دوید.
حمید با تعجب گفت: این همه صدات کردم بیای مُد زاقارت قدیما رو ببینی و بخندی. چی شد یهو؟
زهرا با هق هق جواب داد: من همین لباسای گشادم می پوشیدم بابام اگه یه ذره مانتوم پس می رفت بدجور بهم می ریخت که چرا ما اینقد بی حیا شدیم؟ حالا شما می خندی؟
حمید به سمت آشپزخانه رفت. کنار سینک ایستاد و برای دلجویی زهرا با مهربانی گفت: حالا شما خونتو کثیف نکن.
زهرا با بغض گفت: حالا بابای خدا بیامرزم کجاست ببینه خانما با چه لباسایی از خونه بیرون میرن؟
داستان قبلم:)
داستان بعدم: سه سیخ کباب