نزدیک پیچ کوچه، قبل از مغازه مش قربان ایستادم. نایلون تخم مرغ ها را زیر چادرم جا به جا کردم. رویم را تنگ گرفتم. تا پیچ یک قدم داشتم که موتوری با سرعت از پشت دیوار پیدا شد. من را ندید. خواستم از جلو راهش کنار بروم. صدای ترمز تندی را شنیدم. برخورد شدید و خوردکننده ای را حس کردم.
چشمانم را باز کردم. حمید کنار تختم چرت می زد. خواستم دستم را بالا بیاورم و چند تار موی روی چشمم را کنار بزنم که از درد دادم به هوا رفت. حمید از جا پرید. بلند شد. بالای سرم ایستاد. اخم کرد و گفت:«خانمم چه کار می کنی؟»با کمکش روی تخت نشستم.
هاج و واج به دستم خیره شدم. دور و برم را نگاه کردم و گفتم:«چه شده است؟ ما کجا هستیم؟ اینجا کجاست؟»
حمید خنده تلخی کرد. دستی ما بین موهای بالا زده اش کشید و گفت:«چه می دانم. زدی تخم مرغ ها را شکستی، فدای سرت. چرا خودت را جلو موتور انداختی و دستت را شکستی؟»
زبانم لکنت گرفت. می خواستم بپرسم:«تخم مرغ هایی که خریده بودم چه شد؟» یادم آمد وقتی موتور به من خورد، روی نایلون تخم مرغ ها افتادم و خیسی و بوی زحمشان را حس کردم. من و منی کنان، نگاهم را از چشمان غمگین حمید دزدیدم و گفتم:«نمی خواستم از همین سال اول فکر کنید دست و پا چلفتی هستم.»
حمید روی گچ دستم دستی کشید و گفت:«زن دست و پا چلفتی بهتر است یا زن چُلاق؟» به طرف پنجره رفت. بیرون را تماشا کرد. سرم را پایین انداختم. به دست گچ گرفته ام خیره شدم. اشکی از گوشه چشمم جاری شد. روی گچ دستم افتاد. برای پشیمانی دیر بود.
با خودم گفتم:«می خواستی شوهرت را فریب دهی؟ واقعیت را پنهان کنی؟ بگویی دست و پا چلفتی نیستی؟ می توانی خراب کاری هایت را درست کنی؟ گند زدی. یعنی ارزشش را داشت؟»