mehrofehr
mehrofehr
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

نزول رحمت الهی

یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود


دستش را گذاشت تو دست مادر. با هم وارد خانه سادات خانم شدند. داخل اتاق شلوغ بود. به بالا سرش نگاه کرد. سادات خانم جلو آمد. با تک تک خانم ها دیده بوسی کرد. زهرا وسط قدهای بلند و چادرهای بهم پیچیده گم شد. دوست داشت سادات خانم با او هم روبوسی کند. با خودش گفت:چرا با من روبوسی نمی کنه؟ منم می خوام بهش زیارت قبولی بگم. یعنی ما بچه ها آدم نیستیم؟

مادر، زهرا را جلو برد؛ زهرا، جلو مادر و مقابل سادات خانم ایستاد. مادر به صورت گل انداخته زهرا نگاه کرد. رو به سادات خانم گفت:گل دختر منم اومده به شما زیارت قبولی بگه.

سادات خانم با لبخند یک قدم به زهرا نزدیک شد. مقابلش نشست. او را در آغوش فشرد. صورت گل انداخته او را بوسید. زهرا هم با او دیده بوسی کرد و زیارت قبول گفت. سادات خانم بلند شد. سینی روی طاقچه را برداشت. جلو زهرا گرفت: اینم سوغات شما. بفرمایید.

زهرا کتابچه ای از داخل سینی برداشت. وسط کتابچه پارچه سبزی قرار داشت. مادر زهرا به سادات خانم گفت: راضی به زحمت تون نبودیم.

-زحمتی نیست. حضور بچه ها تو اینجور مراسما رحمته. ما هم باید قدر نزول این رحمتای الهی رو بدونیم.

لبخند روی لبان زهرا نشست. کتابچه را به سینه چسباند. دنبال مادر به راه افتاد.


چه حالی دارن بچه هایی که دیده نمی شن؟
چه حالی دارن بچه هایی که دیده نمی شن؟
داستان قبلم:)
https://virgool.io/@mehrofehr/%D8%AE%D9%88%D8%AF-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%B1-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-mxviypejpf7v
داستان بعدم: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
فرزنداناحترامحال خوبتو با من تقسیم کنداستانک
آدرس وبلاگم: http://tanhasahelearamesh.blog.ir - هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن/وانگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید