حسن آقا دستش را جلو آورد تا دست حمید را بگیرد و از نزدیک آن را ورانداز کند. حمید روی پایش بند نبود. دستش را پس کشید. آشفته و مضطرب با لحنی تند جواب داد: من چیزیم نیست. دختر عمه خانه است؟ خانمم حالش بهم خورده، نمی دانم باید چه کرد؟
حسن آقا دستی روی سر کم مویش کشید و گفت: خب زنگ بزن 115 بیایند او را به بیمارستان ببرند.
حمید در حالی که رنگ صورتش رو به زردی می گذاشت، گفت: میترسم طول بکشد و زنم از دستم برود. شاید خودم زودتر بتوانم او را به بیمارستان برسانم.
صدای فائزه از راهرو بلند شد: آقا کیه پشت در؟ خب تعارف کن تشریف بیاورند داخل.
حسن آقا به حمید گفت: باشد. پس شما برو خانه، ما هم سریع می آییم.
حمید ، چادر مشکی بهاره را از روی جالباسی برداشت. او را درون چادرش پیچید. بهاره را در آغوش گرفت. به سختی توانست روی پاهایش بایستد. تمام اتاق دور سرش به گردش درآمد. حال خودش را نمی فهمید. به دیوار بی روح اتاق تکیه داد. هیکل درشت فائزه جلو ورودی اتاق ظاهر شد. خرده شیشه های کف اتاق جلو پیشروی اش را گرفت. سیلی محکمی به صورت خودش زد و گفت: حمید آقا ، خدا مرگم بدهد. چه شده؟
حمید مثل محتضری که نفس های آخرش را به سختی بیرون می دهد ، آهی کشید و گفت: چیزی نیست.
تلو تلو خوران و با زحمت خودش را به پیکان قهوه ایش رساند. با کمک فائزه، بهاره را روی صندلی عقب نشاند. یک پای فائزه داخل ماشین بود ، می خواست کنار بهاره بنشیند تا بتواند او را نگه دارد. حمید هنوز از در ماشین زیاد فاصله نگرفته بود که روی زمین ولو شد. فائزه نگاهی به دست آغشته به خون حمید کرد ، جیغی کشید و گفت: خدا مرگم بدهد. آن یکی کم بود ، این هم اضافه شد.
هیکل درشتش را از ماشین بیرون کشید. فوراً روسری اش را باز کرد. دو طرف چادرش را به دهان گرفت. دست لرزانش را به طرف شوهرش دراز کرد و گفت: حسن خان با این روسری محکم روی پارگی دست حمید آقا را ببند. کاهلی کنی خدایی نکرده جوان مردم از دست می رود.
حسن آقا تند و تیز روسری را از فائزه گرفت و محکم ، بالاتر از محل بریدگی را بست. او را داخل ماشین روی صندلی عقب کنار بهاره نشاند. فائزه کوسن کوچک پشت شیشه عقب را زیر سر بهاره گذاشت تا ضربه شیشه ماشین اذیتش نکند. هر دو سوار شدند. حسن آقا ماشین را روشن کرد و به طرف بیمارستان با آخرین سرعت ممکن به راه افتاد.
هشت ضلعی قطرات اشک را دید. قطره ها به نوبت از چشمان درشت حمید روی دانه های برف کف صحن می چکید. برف ها قطرات اشک او را در آغوش گرفتند، دود شدند و به هوا رفتند. حمید، بینی اش را بالا کشید. از بین بازوان کشیده هشت ضلعی نگاهی به ضریح انداخت. گفت: آقا جان، سال ها بود از خدا بچه می خواستیم. خیلی دوا درمان کردیم. افاقه نکرد. نا امید شده بودیم؛ اما ...
اشک چنان بر آسمان چشمان حمید نشست که ضریح از جلو چشمانش محو شد. صحنه های گذشته جلو چشمانش رژه رفتند. یاد زمانی افتاد که داخل بیمارستان چشم گشود ، مات و مبهوت اطراف را نگریست. صورت پریشان مادرش را دید. با صدای گرفته، حال بهاره را پرسید. لبان مادر را دوخته بودند. هیچ تکانی نخورد. صورت رنجیده اش را از حمید پوشاند و از اتاق بیرون رفت. فائزه بعد از چند دقیقه وارد شد. حمید خواست بنشیند، اتاق دور سرش چرخید. فائزه دست بلند کرد و گفت: حمید آقا شما فعلا تا سرم هایتان تمام نشده نباید بلند شوید.
حمید چشمانش را به طرف سرم ها چرخاند. یکی بی رنگ و دیگری قرمز بود. دست آزادش را روی سر گذاشت. پرسید: از خانمم چه خبر؟
فائزه چادرش را درون دستش تنگ تر گرفت. گفت: والله چه بگویم. الحمدلله از خطر مرگ جست. ولی . . .
رنگ از چهره حمید پرید. با صدایی بلندتر از قبل گفت: ولی چه؟ چه اتفاقی افتاده؟
فائزه به حمید اشاره کرد. دستش را روی بینی گذاشت. لبانش را غنچه کرد. هیس آرامی از بین لبانش بیرون پرید. تخت بقیه بیماران را نشان داد تا حمید آرام بگیرد و ملاحظه بقیه را بکند. بعد گفت: مشکل کوچکی پیش آمده که می تواند به خیر بگذرد. فقط باید دعا کرد.
حمید با التماس پرسید: چه مشکلی؟
ادامه دارد ...