روحم، زندونی چهار طرف اتاقمه
یه گستاخ بودم که فکر میکردم، تنها سلاحم نگاهمه
نگاهم کشیدم به کف
روی بوم زبرش نقش زدم به هم
چه کفشایی بود که از آدما میخورد
چه راه های ناتمومی که روش میرفتن
چه بارون اشکی که جاری میشد روی تنش
چه درختای بی نفسی که توش میکردن
توی دل خیابونای این شهر
علتا با هم میخوابن و زاییده میشه حرومزاده ی غم
حالا با بدن باکره ت که ندیده غم، نفهم، بخند
تو دشمن من نیستی، نخوردی حقمو
من یه ساعت خواب بودم که نشون ندادم بهت ساعت حقت
من یه آینه ی شکستم که قبل ترکش نشون داد به شرفت، خم بودن قدش
من بهت بد نگاه کردم، کورم کردی
حضورم به نفعت نبود، دورم کردی
توی نا کجای تبعیدم یه نیمچه آزادی داشتم، نتونستی ببینی و زورم کردی
تنه زدی با تنت، به تن تنهای من
منو انسان آفریدی و ننگشو جا کردی توی همه ی رگ های من
توی دنیای کودکیم دزدیدم شرفت
توی دادگاه بودیم که با چشمم برگردوندم نظرت
حالا جلوت وایسادم
با جیبای خالی و دل پر
از خودم
از تو
از آیینه ی بینمون
که توی دلش میبینم هر چی که میخوام
ولی بهم دستور میده که باشم، هر چی که هستم
ظرف خیابونا ترک برداشن و صبرم ریخت
خواستم و نتونستم داشته باشمت، دنیا بهم بد خندید