ویرگول
ورودثبت نام
mehrpouya kakavand
mehrpouya kakavand
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

"چرخه" منتشر شد!

می‌خواستن منو چال کنن، ولی من زنده م

فقط دستام زور نداره بکوبم به در.

پدر من بد ترین آدمی بود که من تو عمرم دیدم، قد متوسط با موهای پر پشت سفید و صورت همیشه تراشیده و تمیز که پوست شفافش لبخند میاورد روی لبت.

یادمه بچه که بودم منو بغل می‌کرد و بعد از بغل کردنش ژاکتم سنگین می‌شد و می‌گفت برو تا چهار راه بعدی و برگرد و وقتی که می‌رسیدم به چهار راه بعدی، یک مرد دقیقا با مشخصات پدرم منو دوباره بغل می‌کرد و می‌بوسید و بعد از بغل کردنش ژاکتم دوباره سبک می‌شد و با آبنباتی که بهم می‌داد تا خونه برمی‌گشتم.

اون همیشه جلوی در منتظر من می‌موند تا برگردم و وقتی که منو از سر خیابون می‌دید نفسش رو می‌داد بیرون و با خیالت راحت برمی‌گشت داخل خونه.

بخش ۱. جهل

من همیشه فکر می‌کنم که زمان داره به ما یه حرفی رو می‌زنه ولی ما متوجهش نمی‌شیم

چه معنی ای داره عقربه ها صاف باشن و ساعتا گرد

یا چه معنی ای داره خستگی برای عدد های بالای ساعت باشه

این سوال های پوچ تمام توان منو می‌گیره

علاقه ی شدیدم به سیگار از زمانی شروع شد که دود سیگار پدرم دیگه تبدیل به یکی از اعضای خانواده مون شده بود

اما ما در حقیقت خانواده ای نداشتیم

بچه که بودم یک شب از اتاق پدر و مادرم صدای دعوا و جر و بحث شدیدی اومد و بعدش همه ی تو سکوت فرو رفت.

پدرم در اتاق رو باز کرد و یک جعبه ی خیلی بزرگ رو گذاشت تو ماشین و بعد از چند ساعت با هیکل خاکی برگشت خونه و من تو این چند ساعت توی اتاق پدر مادرم دنبال مامانم می‌گشتم اما اون اونجا نبود.

آخه پدر و مادرم با هم توی اون اتاق بودن پس مادرم کجاست.

راستی، من توی حمل اون جعبه ی بزرگ هم به پدرم کمک کردم.

فردای اون روز پدرم بهم گفت مادرت رفته به ماموریت کاری و حالا حالاها بر نمی‌گرده.

من دیگه سوالی نپرسیدم ولی آخه مادر من خانه دار بود، اون اصلا کار نمی‌کرد که بخواد بره ماموریت.

زندگی بدون مادرم سخت و سخت تر شد

غذا های تکراری، خونه ی همیشه کثیف و کم رنگ و شلوغ، چون از اون شب به بعد زن های زیادی به اتاق پدرم میومدن و در اتاق بسته می‌شد.

امیدوارم به مادرم توی ماموریت خوش بگذره، به من که خوش نمی‌گذره

اگه بگردم می‌تونم یه شماره از مادرم پیدا کنم تا باهاش تماس بگیرم؟

آخه بدون خداحافظی رفت

بخش۲. موسیقی

هر شب قبل از اینکه بخوابیم پدرم موسیقی می‌ذاشت تا با صدای اون خوابمون ببره و صبح با صدای موسیقی از خواب بیدار بشیم.

مادرم مخالف این کار بود ولی الان که رفته ماموریت بهترین فرصت هستش برای این کار

راستش من دوست دارم که با صدای موسیقی بخوابم

یادمه وقتایی که بین خواب و بیداری گیر کرده بودم صدای پیانو یا گروه کُرِ بانوان دور سرم می‌پیچید و باعث می‌شد از ترس چشمامو به هم فشار بدم و خوابم بپره

ولی انگار خواب پدرم عمیق تر می‌شد

پدرم منو بغل می‌کرد و من نمی‌تونستم جم بخورم

شاید کم تحرکی الانم به خاطر همین باشه که چند سال مثل مومیایی ها می‌خوابیدم و موتزارت بالای سرم پیانو می‌زد و بعضی شبا هم داریوش از عشقش می‌خوند

علاقه ی شدید الانم به موسیقی رو مدیون اون شب های منحوس هستم.

بخش ۳. درخت

یه روز توی دشت که داشتم قدم می‌زدم باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و یک شاخه از درخت کنده شد و افتاد جلوی پام

لمسش کردم و ازش عبور کردم و یاد اون شبی افتادم که مادرم رفت ماموریت و شاخه ی اصلی درخت خانواده ی ما کنده شد

فقط امیدوارم جلوی پای کسی نیفتاده باشه

بخش۴. تلخ

فهمیدن باعث می‌شه درد بکشی و درد کشیدن باعث می‌شه بفهمی

من این رو توی زندگیم خیلی خوب متوجه شدم

زندگی من پر از علامت سوال هایی بود که توسط پدرم ساخته شده بود و من رو احاطه کرده بود

کم کم رشد کردم و قد کشیدم و تونستم اونور دیوار جهل رو ببینم

قدم بلند تر که شد متوجه شدم گوشه ی حیاط خونه مون یه دیوار هستش که نسبت به بقیه ی دیوار های خونه جدید تر هست و پشتش یه قبر هست که روش با یه دست خط خوب اسم مادرم نوشته شده

پدر من خیلی دست خط خوبی داره

قدم بلند تر که شد فهمیدم پدرم و دوستش تمام مواد مخدر این منطقه رو تامین می‌کنن و من با ژاکتم حمل کننده ی موادِ این باند مخوف بودیم

فهمیدن و خنثی کردن علامت سوال های زندگیم مغزم رو سبک می‌کرد و قلبم رو سنگین

پدرم تقریبا من رو یادش رفته بود و من تنها زندگی می‌کردم

بخش۵. نقطه

پایان دادن شهامت می‌خواد

به نظر من پایان دادن کار هر کسی نیست و فقط کسایی می‌تونن پایان ببخشن به چیزی،که خودشون حداقل یک بار قربانی یک پایان بودن

من دیشب توی یک درگیری مسلحانه به قتل رسیدم

وقتی که برای انتقام به خونه ی قدیمی رفته بودم تا پدرم رو پاک بکنم، آدم هاش متوجه شدن و من رو زدن

خوشحالم، چون پدرم قراره من رو به ماموریت بفرسته و اینطوری می‌تونم مادرم رو ببینم

ولی آخه حیاط خونه ی قدیمی جایی برای دیوار جدید نداره که پشتش بشه سنگ قبر من

توی ماشین صداهای نا مفهومی رو می‌شنیدم، موتزارت همچنان پیانو می‌زد و دود سیگار پدرم از اتاق ماشین به صندوق عقب دخالت می‌کرد.

دوباره مثل زمانی که بچه بودم از ترس چشمای غرق در خونِ خودم رو به هم فشار دادم.

می‌خواستن منو چال کنن، ولی من زنده م

فقط دستام زور نداره بکوبم به در.

جمعه، ۱ دی. ۱۱:۰۷

چرخهداستانداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید