زنِ دستفروش سوار قطار شد، درها که بسته شد با سرفهای صدایش را صاف کرد و بلند گفت: «خانمهای عزیزم! انگشتر دارم؛ بندانگشتی، طلایی، استیل، شیک و بادوام.» طول قطار را طی میکرد و این جمله را تکرار. به دیوارهی بین دو واگن تکیه داده بودم، از جلوی من رد میشد که زنِ مُسنی صدایش کرد، جعبهی انگشترها را گرفت و چشمهایش در میان انگشترها چرخید. یکییکی آنها را امتحان میکرد؛ هیچکدام اندازهی انگشتانش نبودند. زنِ دستفروش که مُصر بود چیزی بفروشد، از هر مدل انگشتر به زن نشان میداد. زن مسن که در تقلا بود انگشتر طلاییِ درشتی را دستش کند، رو به من گفت: «این انگشترها خوبه، وقتی دستت میکنی، مردم فکر میکنند طلا ست.» با اینکه شنیده بودم چه گفت، صدای آهنگ را قطع کردم و هدفون را از گوشم درآوردم، لبخندی زدم و به نشانهی تأیید سری تکان دادم. زنِ دستفروش هنوز در ساکش دنبال سایزهای بزرگتر میگشت. زنِ مسن تقلا کرد انگشتر درشتِ طلایی را در انگشت کوچکاش جا کند. زنِ دستفروش که ناامید شده بود، گفت: «دستهاتون...» بعد از مکثی جملهاش را کامل کرد: «خیلی بزرگه.» زنِ مسن خجالتزده، انگشتر را پس داد و پرسید: «دستهام؟» زنِ دستفروش رفته بود. زنِ مسن خندید و رو به من گفت: «خب، خیلی کار کردهام. از جَوونی کارگری کردهام.» تازه به خطوطِ چهرهاش دقت کردم و متوجه شدم که زن، مسن نیست؛ شکسته شده. به ایستگاه رسیده بودیم، قطار رفته بود و من نتوانستم به آن زن بگویم که دستهای بزرگ داشتن، زشت نیست. کارکردن از جوانی عار نیست. زشت این جامعهی مصرفگرا ست.