mehrsa.latani·۶ سال پیشدستهای بزرگزنِ دستفروش سوار قطار شد، درها که بسته شد با سرفهای صدایش را صاف کرد و بلند گفت: «خانمهای عزیزم! انگشتر دارم؛ بندانگشتی، طلایی، استیل، شیک و بادوام.» طول قطار را طی میکرد و این جمله را تکرار. به دیوارهی بین دو واگن تکیه داده بودم، از جلوی من رد میشد که زنِ مُسنی صدایش کرد، جعبهی انگشترها را گرفت و چشمهایش در میان انگشترها چرخید. یکییکی آنها را امتحان میکرد؛...