داستان عاشقانه غمگین
بخونید و لذت ببرید
من دختری هستم که 14 سال دارم
و به عشق ها عاشقی علاقه ایی نداره
من توی فضای مجازی با پسری اشنا میشم به عنوان داداشم دوستش داشتم کم کم علاقه ام نسبت به داداشم عوض میشه
داداشم یه ادم خجالتی هست و حرف های دلش رو نمیتونه به زبون بیاره
داداشم بهم علاقه مند میشه اما به زبون نمیاره
چون ادم خجالتی بوده
دختره خیلی دوست نداشته باور رابطه
بشه اما یه حسی بهش میگه که داداشت عاشق شده دختره خیلی اعصبانی میشه چون پسره حرفش به زبون نمیاره
----از پسره میپرسه میگه توی دلت هیچی هست که بخوای به من بگی اما نتونی؟
----پسره خیلی سریع جواب میده میگه نه دختره باز شک بیشتری به پسره پیدا میکنه
و دو یا یه روز بعد از پسره میپرسه
---تو منو دوست داری؟
---پسره میگه اره خیلی
---دختره میگه از چه نظر دوستم داری
میگه من ابحیت هستم تو همین جوری دوستم داری یا نه
---داداش داستان ما میگه نه میخوام دوست دخترم باشی
---دختره تعجب میکنه و به پسره میگه بزار فکر کنم
دختره چند روزی به پسره پیام نمیده
بعد از حدود یک هفته دختر داستان ما پیام میده به پسره و میگه من فکر هامو کردم
---پسره میگه چی شد دوست دخترم میشی درخواست منو قبول میکنی؟
---دختره میگه باش اما فقط چند روز که با اخلاق هم اشنا بشیم
حدود دو یا سه ماه بود که پسر داستان ما داداش دختره بود
اما وقتی دختره میبینه که پسره بهش علاقه داره دختره درخواست پسره رو قبول میکنه و الا یکم ماه میشه که پسر داستان ما دوست پسر دختره هست و با هم خوش هستم
(پایان)
این داستان به ادم میفهمونه که حرف دلتو بزن تا دیر نشده
ور هر دختر یا پسری که خیلی سخت باشن
اما یه روزی دل بسته یه نفر میشن دگه دل کندن سخته مواظب خودتون باشید 👋🏻🥹
نویسنده؛ مهرشاد مرادزایی