ویرگول
ورودثبت نام
مهرشاد امپرور
مهرشاد امپرور
خواندن ۹ دقیقه·۹ روز پیش

دانستی ها داستان های ترسناک کوتاه رمان عاشقانه

رمان غمگین داستان ترسناک احضار روح متن عاشقانه بیوگرفی فیلم
رمان غمگین داستان ترسناک احضار روح متن عاشقانه بیوگرفی فیلم


سلام دخترم 15
پارسال که رفته بودم خوابگاه ظهربود وخاموشی زده بودن صورتم طرف دیواروخواب بودم بعداز نیم ساعت که خواب بودم صورتمو کردم اونطرف ناخوداگاه چشام یهو کمی بازشد دیدم یه دختر خیلی خیلی قدبلند که صورت وحشتناکی هم نداشت وایساده نگام میکنع بی توجه صورتمو اونورکردم دوباره یه دقیقه بعدنگاش کردمو دیدم نگام میکنه هی توخواب وبیداری این کارو تکرار میکردم که خوابم برد وبه مدت اون یکسالی که اونجا بودم هرگز همچین دختری توخوابگاه نبود ونیمه های شب خواب بودمو ازترس تاریکی پتورو محکم زیرسرمو زیرپاهام نگه داشته بودم دراز هم نکشیده بودم تو خواب دیدم یکی با انگشت وسطیش محکم داره میزنه روپتوم اونقدرتند این کارو کرد که بیدارشدم ولی ازترس پتورو نکشیدم پایین هی کارشو تکرارمیکرد عصبی شدم و پاهامو اماده کردم که هرکیه بزنم تو شکمش تاپتو روکشیدم پایین همه بدنم قفل شد نتونستم حتی جیغم بکشم فقط دیدم دونفر تو تاریکی به صورت ماورایی دارن نگام میکنن تااومدم جیغ بکشم یه نیروی دست صورتمو گرفت که لبام غنچه شد واون یکی یه چی انداخت تودهنم وپتورو کشیدن رو سرم پتورو ازرو سرم برداشتمو دیدم دهنم یجوریه اماهیچی توش نیستو صورتمم درد میکرد وهرشب یکی میزد رو پتوم و نگاه میکردم میدیدم هیچکی نیس یع موقع هم رفتم سلف شب بود میل نداشتم  غذا نخورمو زودتراز همه اومدم توخوابگاه هیچکسم نبود توراهرو طبقه بالاکه راه میرفتم نزدیکای اتاق دیدم یکی بابیشترین سرعت حدممکن با لباس سیاه ازجلوم ردشدو وارد اتاق شد سرم چون پایین بود فقط زانوشو دیدم که لباسش سیاه بود حتی انگشتاشم ندیدم عجیب بود فک کردم دوستامه فکرمم درگیر بود توجه ای بهش نکردم همین که وارد اتاق شد منم پشتش واردشدم یهو دیدم هیچکی تو اتاق نیست خیلی وحشتناک بود به هرکیم میگفتم واسه اینکه بیشترنترسم میگف توهم زدی یه شب هم توخواب وبیداری یهو دیدم دوستم وایساده روسرم نگام میکنه بایه لبخند خیلی بد به مدت چنددقیقه همینطوری بود که یهو غیب شددوستم که اونطرفم خواب بودرفتم بیدارش کردم بدبخت خواب خواب بود گفتم چته چرا روسرم وایساده بودی میدونی که از تاریکی میترسم این کارا چیه گف چی میگی بخدامن خواب بودم اونقدر اذیتم کرده بودن جنا که دیگه واقعا دیونه شده بود یهو نصف شب بیدار میشدم وبه دیوارتکیه میدادم به بچه ها زل میزدم وحسرت راحت خوابیدن اونارو میکشیدم  حتی واسه خوابیدنم یه مدل تکراری میخوابیدم تاشاید جنا اذیتم نکنن تانماز صبح که چشام ازخستگی میترکید ولی جرعت نمیکردم بخوابمو تاصبح مثل ابربهار گریه میکردم هیچ وقت یادم نمیره اون روزارو رفتم پیش دعا نویس بهم گف رو بچه جن اب ریختی وکلی اذیتای دیگه که خیلی وحشتناک بودن تاالانم بعضی وقتا که خونه ام بعضی اتفاقای عجیب میافته

نویسنده: مهرشاد مرادزایی


فیلم ترسناک داستان کوتاه ترسناک رمان غمگین عکس پروفایل
فیلم ترسناک داستان کوتاه ترسناک رمان غمگین عکس پروفایل


یه روز گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود
جواب دادم
سلام علیک کردیم
گفت شنیدم که با امیر حسین کات کردی
گفتم اره شما؟
گفت من رفیقشم
من قبل از اینکه با امیر بری تو رابطه ازت خوشم میومده دوست داشتم چند بار خواستم بیام بهت بگم ولی نشده ترسیدم قبول نکنی
وقتی امیر گفت که با تو رل زده از اون موقع به چشم خواهری دیدمت نخواستم رابطتونو خراب کنم
گفت بعد از کاتتون به امیر گفتم که چه حسی بهت داشتم و دارم
شمارتو ازش گرفتم و اومدم به خودت هم بگم

میگفت بدون تو نمیتونم زندگی کنم
منم برام سخت بود به همین راحتی بهش اعتماد کنم
برای همین چند بار امتحانش کردم و فهمیدم که واقعا دوسم داره
قبول کردم و با هم رفتیم تو رابطه
فهمیدم کع با پسر عموهام رفیقه
هر شب میرفت با اونا مست میکرد حالش بد میشد
بهش میگفتم نخور باز میخورد
صبح تا شب هم نبود
ازش خبر نداشتم چکار میکنه و کجاست
با کی میره بیرون با کی نمیره
یه حسی بهم میگفت داره بهم خیانت میکنه
یه شب بهش زنگ زدم
گفتم واقعا دوسم داری؟
گفت به مرگ مامانم نمیتونم بدون تو زندگیمو ادامه بدم
تو کل وجود منی و ازین حرفا
گفت من تو رو برا رل زدن و رفیق بودن نمیخام
من تو رو برا زندگی میخام
گفتم پس دست ازین کارات بردار و دنبال یه کار بگرد
تا کی میخای ول بچرخی و عرق خوردنتو ادامه بدی
گفتم یا رفیقات و بساط عرق
یا من
تا یه هفته جوابشو ندادم
تو پیاماش مینوشت نمیتونم از رفیقام دل بکنم و این چیزا
گفتم جواب من همونه وقتی ادم شدی بهم زنگ بزن
دیگه ازش خبری نشد
بعد از ده روز بهم زنگ زد
گفت عشقم اومدم تهران پیش نیما (پسر عموی دختر عمم) کار پیدا کردم
باورم نشد
گفتم میخام بیام اونجا ببینم
ادرسشو برام فرستاد
یع روز که خبر نداشت رفتم پرس و جو کردم دیدم راست میگه.
۳ سال با هم بودیم
میگفت پولامو جمع کنم بعد پا پیش میزارم
خانوادش همه خبر داشتن
عید همین امسال رفتیم شهرستان همو میدیدیم
برگشتنی هم دو تایی با یه اتوبوس امدیم
کلی همو دوست داشتیم.
یه ماه پیش دیدم اصن بهم توجه نمیکنه
دیر دیر جواب پیامامو میده
بهش گفتم چش شده میگفت کارم زیاده
یع روز رفتم رستورانشون یواشکی نگاه کردم
دیدم با دخترای اونجا میگه و میخنده
گریم گرفت اومدم خونه تا شب گریه کردم
شب پیام داد گفتم خیلی بیشعوری ازت انتظار نداشتم همچین ادمی باشی
گفت دیدم که چند تا پسر فالوت کردن میدونم که باهاشون جور شدی و اینا
منم رفتم با اون دخترا اوکی شدم ( دنبال بهانه بودش) 
گفتم تو لیاقت منو نداری و شروع کردم به فحش دادنش و بعد 
بلاکش کردم
ولی خیلی حالم داغون بود
شب تا صبح گریع میکردم
که چرا انقدر یهو تغییر کرد
چرا این ادمی که میگفت بدون من نمیتونه زندگی کنع الان باید باهام اینجوری رفتار کنه و بهم خیانت کنه؟
دو هفته پیش از باشگاه برگشتم
عمم بهم زنگ زد
گفت نیما زنگ زده به رامتین (پسر عمم) که دختر داییت با رفیق من رل بوده چند سال و اینا
حالا رامتین میخاد برع اونجا پسره رو بکوشه
منم به عمم التماس کردم که جلوشو بگیره نزاره بره
چون پسر عمم کشتی گیر بود و اونم یه لاغر بی جون بود میدونستم که اگه بره سراغش زندش نمیزاره
بعد از چند روز عمم اومد خونمون گفت نزاشتم بره و بیا داستانو برام تعریف کن که چیشده
منم همه چیو بهش گفتم
پری روز دختر عمم زنگ زد گفت برا کارورزیم اومدم پیش نیما با یه پسره رل زدم و فلان
گفتم عکسشو بفرست ببینم خوشگله
دیدم که رلش همونیه که بدون من نمیتوست زندگی کنه،
خیلی دلم شکست
تا وقتی که زنده ام حلالش نمیکنم


به نظرتون اولش راست میگفت که دوسم داره، توکامنتها جواب بدین دوستان🌷


 طب سنتی دانستنی ها رمان عاشقانه داستان ترسناک کوتاه
طب سنتی دانستنی ها رمان عاشقانه داستان ترسناک کوتاه


دکتری برای خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید! آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست..


حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. نه فقط این، بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است.به نظرتان چکار کنم!! استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم ؛به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی

و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد..زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.

پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم..چون اون زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!!

#داستانهای_آموزنده


نویسنده مهرشاد مرادزایی داستانهای کوتاه آموزنده عاشقانه عکس پروفایل رمان غمگین متن تیکه دار بیوگرافی
نویسنده مهرشاد مرادزایی داستانهای کوتاه آموزنده عاشقانه عکس پروفایل رمان غمگین متن تیکه دار بیوگرافی


مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید...

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم...

نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجهه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد...

نویسنده: مهرشاد مرادزایی
نویسنده: مهرشاد مرادزایی







داستان کوتاهطب سنتیعکس پروفایلمسجدرمان
حسبی الله📿#لیاقت_بعضیا_هموپلشتای_دورشانه💯 #مرکزمـاییم.شعبـہ.زیـادح🇯🇵🎹خواننده وآهنگساز،ترانه سُرا🎧🎤ورزش بوکس🥊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید