خیلی وقت است چیزی ننوشتهام. اینبار اما علتش چشم حسود کور کن است!
دیگر از روی حال بدی و کرختی روحی نبوده که ننویسم. احتمالن جایی دو دستی یقه زندگی را گرفته بودم، و نمیتوانستم همزمان هم او را کتک بزنم هم بنویسم.
الان درست چهارده یا شاید یکی دو روز بیشتر از سال جدید میگذرد. سالی که گذشت و رفت، با خود خیلی ها را شست و برد. آدمهایی آمدند و تا خواستم احساس کنم آمدهاند بمانند، رفتند...
فهمیدم به قول یک بابایی که اسمش “باب مارلی” است، در نهایت همه به تو ضربه خواهند زد. فقط باید کسی را پیدا کنی، که ارزشش را داشته باشد.
گمان کنم دیگر، آجیل آدمهای زندگیام را حسابی پسته چین کردهام. فهمیدم نباید هرکسی را در سنگر خود راه داد.
یک بار کسی که در سنگر توست هدفش با تو یکیست.
یک بار هم کسی که در سنگر توست، آنجاست چون فقط با دشمن تو ، دشمنی دارد.
دومی برای تو، جلوی گلوله نمی ایستد. حساب اینها باهم، هفت زمین و هفت آسمان فرق دارد.
سنگر من اینروزها خالی تر از قبل، اما محکمتر از پیش، جبهه را نگه داشته.
.