مَِهدی
مَِهدی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

«امروز را دریاب»

زیاد به این توجه نمی کنیم که خیلی از چیزایی که امیدشونو داریم، زمان طولانی می بره تا بهشون برسیم. ماه ها و شاید دهه ها؛ کامل شدن یه رمان موفق. جمع شدن پول یه خونه. یا راه افتادن یه کار جدید. پیدا کردن همسر مناسب. نقل مکان به یه کشور جدید.

در فهرست داغ ترین آرزوهامون، موارد کمی هستن که این فصل یا فصل بعد ثمر بدن.

تا امروز غروب پیشکش. ولی به ندرت زندگی آدمو تو وضعی میذاره، که امیدواری های دور و دراز، ناممکن میشه. تصادف می کنید. بدجوری. تا هفته ها مسئله مرگ و زندگیه.

حالا هم که از حالت اغما در اومدین و برگشتین خونه، یه استخون سالم تو بدنتون نمونده. تمام بدن کبود و میگرن رهاتون نمی کنه. در این مقطع معلوم نیست کِی

سر کار بر می گردین. اصلن برمی گردین یا نه؟!

وقتی کسی حالتونو می پرسه مناسب ترین جواب اینه که «دارم روز به روز میرم جلو».

یا یه آدم هشتاد و نه ساله رو فرض کنید، ذهن تیزی داره ولی حرکاتش کند و دردناکه.

ماه پیش خورده زمین. آرتروز پیشرفته زانو داره. دیروز تونسته یکم تو باغچه کار کنه.

امروز بعد از مدتها، شاید بره مغازه. از پرستارش می پرسه این چطوره؟

«داریم روز به روز میریم جلو»

تازه بچه دار شدین. یه زایمان سخت. نوزاد زردی داشته و تعویض خون شده. حالا تازه مادر و نوزاد اومدن خونه. بچه شبا خیلی گریه می کنه. دارو که میدن معدش خراب میشه، ولی دیشب بد نبوده. امروز هم امیدواریم خوب باشه. اگه هوا خوب بود شاید امروز بریم پارک جلوی خونه گلای نرگسو ببینیم. کلن چطوره؟

«داریم روز به روز میریم جلو»

شاید این موارد سناریو های افراطی باشن و تمایل طبیعی اینه که امیدوار باشیم رخ ندن.

ولی آموزه های ارزنده ای دارن، برای هرکسی که مزایاشونو نادیده میگیره. یعنی در واقع همه ی ماها.

تفکر «امروز رو زندگی کردن» یادآوری می کنه که خیلی موقع ها، بزرگترین دشمن ما

این معجون خطرناکه: امید دور و دراز، و احساس گنگی که با خودش میاره:«بی صبری»

با محدود کردن افق دید به امشب، درواقع کمربند رو می بندیم برای یه صعود طولانی،

و یادمون میاد بهترین راه بهبود اوضاع، وقتیه که بی صبرانه منتظر بهبود نباشیم.

شاید پر ثمر ترین خلق ما سودایی باشه در سکوت، که باهاش وسوسه خشم و سرخوشی رو پس بزنیم و با عزم راسخ توام با اعتدال، کار هایی رو پیش ببریم که بد قلق و سختن.

کتاب بنویسیم. بچه بزرگ کنیم. بریم باشگاه یا یه حمله و فروپاشی عاطفی رو سر و سامون بدیم.

روز به روز زندگی کردن یعنی کم کردن انتظارمون از میزان کنترلی که می تونیم بر عدم قطعیت آینده داشته باشیم. یعنی درک کنیم که توانشو نداریم ارادمونو بر سالهای آینده تحمیل کنیم. بنابراین نباید فرصت یکی دوتا خوشی کوچیک، طی ساعات آینده رو از خودمون بگیریم.

با نگرشی تازه، باید خودمونو خیل خوش اقبال بدونیم که تا غروب نه مشاجره ای داشتیم نه تشنجی. سیلی نیومده و یکی دو صفحه مطلب جالب خوندیم.

هرچی زندگی به طور کلی پیچیده تر میشه باید یادمون باشه که مشت های گره کردمون رو باز کنیم، و طی مسیر یکم لبخند بزنیم؛ یا اینکه با تعصب ذخایر خوشی رو بذاریم برای بازی فینال در آینده ای دور و مه آلود.

با توجه به وسعت مسائلی که باهاشون درگیریم، و با دونستن اینکه کمال ممکنه هرگز اتفاق نیفته و اینکه اوضاع میتونه خیلی بدتر بشه، میتونیم با فروتنی و حق شناسی تازه ای، بعضی از نعمت های کوچیکی رو، که همین الان هم داریم قبول کنیم. میتونیم با نیروی جدیدی به یه ابر، یه مرغابی، پروانه یا یه گل نگاه کنیم.

شاید به این پیشنهاد پوزخند بزنیم. خیلی امید های بزرگتر و شریف تری میشه داشت، تا این مظاهر گذرای طبیعت. مثلن عشق رمانتیک، اغنای شغلی، تغییر سیاسی...

ولی زمان ثابت می کنه که تقریبن تمام آمال و آرزو های انقلابی انسان به خسران منتهی میشه. شاید حتا خسران های بزرگ.

آدم به اون مشکلات حل نشدنی روابط نزدیک بر می خوره. به اون شکاف عمیقی میرسه که بین امید های شغلی و حقایق در دسترس وجود داره. آدم می بینه جهان چه کند و با چه بی میلی و افت و خیزی در جهت خیر حرکت می کنه.

آدم اشراف پیدا می کنه به حد و مرز حماقت و خباثت انسان های دیگه و خیره سری، خودخواهی و جنون خودش؛ اونوقت دیگه زیبایی طبیعت رو جور دیگه ای می بینه.

دیگه اینا حواس پرت کن های حقیر در مسیر سرنوشت با شکوهمون نیستن. دیگه توهینی نیستن به بلند پروازی ها. بلکه خوشی های اصیلی هستن وسط سیاهی مشکلات.

دعوتی هستن به اینکه اظطراب ها رو تو پرانتز بزاریم و خودخوری نکنیم. جزیره کوچیک امیدی هستن در دریای ناامیدی. یه تسلی دهنده درست و حسابی، که حالا دیگه آدم آمادست تا شکر گذارشون باشه.

ونسان ونگوگ، به آسایشگاه روانی سَن پُل در جنوب فرانسه فرستاده شد. در می 1889.

عقل از سرش پریده بود و می خواست گوش خودشو ببره. در آغاز اقامتش بیشتر تو تاریکی دراز می کشید. بعد چند ماه که قوی تر شد، می تونست بره تو باغ.

و اینجا بود که در طی یک جزبه ی متمرکز زیبایی شناختی،

تنه پینه بسته کاج های جنوبی رو دید. شکوفه های سیب. کرم پروانه ای رو دید در مسیر یک برگ، و از همه مشهور تر به گل نشستن پی در پی زنبق های ارغوانی رو دید.

در دستهاش اینا به نماد های مقدس یه مذهب جدید تبدیل شدن که ستاینده زیبایی متعالی هر روز، و امروز بودن.

نقاشی گلدان زنبق، مطالعه احساساتی یه گل معمولی نیست. اثر یه شخصیت کلیدی در فرهنگ غربه که داره مبارزه می کنه، روزو به شب برسونه، بدون اینکه خودشو بکشه.

با دستای یه نابغه محکم چنگ انداخته به دلیلی برای زیستن.

البته طبیعیه که بر خواسته هامون پافشاری کنیم. برای چی لنگیدن رو جشن بگیریم وقتی تمنای دویدن داریم؟ چرا به دوستی رضایت بدیم وقتی عشق می خوایم؟

اما وقتی روز تموم شد و کسی نمرده، دست و پایی نشکسته، و دو خط مطلب نوشتیم، و چهار کلمه حرف دلگرم کننده و خوشایند رد و بدل شده، هم دست آورد بزرگی

به دست اومده که در محراب عقل سلیم شایسته جایی و مکانی هست.

خیلی وسوسه کننده و راحته که به سرمایه سالهای پیش رو دل خوش کنیم. ولی خیلی عاقلانه تره، که همه استعداد قدر شناسی و عشق ورزیمونو جمع کنیم، و بر سر متاعی ساده و کم ادعا بگذاریم. همین روزی، که در پیش داریم.

رونویسی از اپیزودی به همین نام از پادکست خوب مدرسه زندگی فارسی
رونویسی از اپیزودی به همین نام از پادکست خوب مدرسه زندگی فارسی


آلن دوباتنمدرسه زندگیلحظه هاعشقزندگی
قبرستان نوشته‌های عُریان من.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید