این اواخر کار احساساتم به جایی کشیده که احساس میکنم دو قطبیام. نصف روز را مثل خر بالا و پایین میپرم و دور و بری هایم را سوار بر اسب وحشی بیخیالی، بیقاعده اینور و آنور میکشم. هرجا صحبت از زندگی می شود، از منبر خوش بینی افراطی پایین نمیآیم. جمله هایی از فیلسوفانی در آتن و دو بیتی هایی از شعرای شیرازی و قصار هایی از نویسندگان روسی ورد زبانم همه جا با من است، که همگی شان یک چیز میگویند.
«آرام بگیر.»
نیمی از روز را غرق در قدردانی و موسیقی های کوچه بازاریام. خودم را تا کمر در شور زندگی و میل به ادامه دادن میبینم. هودی زرد می پوشم و از ابری در آسمان که به شکل پاترولی دو در درآمده عکس میگیرم.
نصف دیگر اما به قول سهراب، « زهر این فکر که این دم گذراست / نقش میبندد بر دیوار هستی من.» فکر و خیال اینکه هیچکدام از این گپ و گفت ها و شبگردی ها و کافه رفتن ها و نوشتن ها ابدی نیست زیر پایم را، ته دلم را، همه را خالی میکند. اینکه آخرش چشمی بر هم بگذارم و باز کنم زمان است که من را در خود بلعیده دیوانه ام میکند. یکهو در بین جمعیت ساکتم میکند. اینکه فردای این خنده ها، شاید گریهای برای از دست دادن کسی یا چیزی باشد، سرخوشی و شیرینی چایی این لحظه را کوفتم میکند. هودی مشکی میپوشم و از کلاغی تنها، روی سیم چراغ برق، عکسی سیاه و سفید میگیرم.
هرکار می کنم وسطش را پیدا کنم نمی شود. بی صاحاب انگار احساساتم حد وسط ندارد. یا دارم با شب انتظار داریوش رفیعی چشم بسته میرقصم. یا با آنجایی که نامجو می گوید «بنگر به جهان...» مات یک چیزی در اتاق شدهام. یا با «پرتغال» مرجان فرساد مشغول پیاده رویام. یا چند دقیقه بعدش، دارم با «گریه نکن» تی ام بکس، گریه می کنم. نمیدانم این دیگر چه وضعیتی است که در آن گیر کردهام. به هر حال. به قول یک بابایی که نمیدانم کیست ولی این جملهاش را روی دیوار اتاقم دارم، «ما کماکان به ادامه دادن ادامه می دهیم...»
.