ویرگول
ورودثبت نام
مَِهدی
مَِهدی
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

«دست های بی‌کس و کار من»

صدای ضبط ماشین را کم می‌کند و می‌گوید:

- یکی رو هم نداریم اینجوری نگامون کنه.

بعد صفحه موبالش را می‌گیرد سمت من. نیمی از نگاهم را از جاده می‌گیرم و می‌اندازم رو صفحه موبایل. دختری‌ با مو های خرمایی که سرش را گذاشته روی داشبورد و دارد به پسری که حواسش به رانندگی‌اش است با لبخند نرم و ساده‌ای نگاه می‌کند. یک موسیقی شل کننده و احساسی انگلیسی هم روی ویدیو است.

سید از توی آیینه می‌گوید:

- ما رو هیچکی جز ننمون دوس نداره ممد محمدی. اونم از این سال تا اون سال دم عید بگه، شااااید…

ممد می‌زند به شانه‌ام و می‌گوید:

- توچی؟ تورو کی دوس داره؟

می‌خندم.

+ نخند، بگو...

- مام مث شوما.

+ حرف مفت میزنی…

- هروقت پیدا شد یکی شما رو بخاد. مال ما هم میاد.

سید خودش را از تیرگی صندلی عقب جلو می‌کشد و رو به ممد می‌گوید:

+ اینو زیاد هستن که بخوانش. من میدونم. این پیش ننه باباش تک فرزنده. تو فامیل تک پسره‌. بیخ زیدش تک‌ پره. این بچه شانس داره بابا.

خنده‌ای از ناخودآگاهم بیرون می‌زند و تو هوای خنک ماشین سر می‌خورد. به دنبالش قطاری از کلمات.

+ فقط زنا و بچه ها رو بی‌دلیل دوس دارن. ما مردا باید کار کنیم. کار کنیم تا شاید ماشین خریدیم. تا شاید بعدش دوتا میمون مث شما پیدا شدن که بهمون زنگ زدن. ما خشک خشک به کار کسی نمیایم.

برجی از کلمات فرو می‌ریزد و در پستی های دلمان گم و گور می‌شود. هیچ‌کس چیزی نمی‌گوید. سید برمی‌گردد به تیرگی صندلی عقب. ممد سر جایش تکیه می‌دهد. نگاهشان می‌کنم. انگار از آن حرف هایی زده‌ام که تا ده دوازده سال نمی‌شود پاکشان کرد. نفس کشیدن های سید بریده بریده از آیینه سیاهی عقب را نگاه می‌کنم. می‌شود. به هق‌ هق افتاده است. ممد از شیشه کنارش بیرون را نگاه می‌کند. خودش متوجه نیست. اما چشم هایش از انعکاس شیشه کنارش معلوم است. ده دقیقه می‌رویم. ولی وقتی که می‌فهمم حرفم زمان را کند کرده و این‌جوری تا سه روز دیگر هم به مقصد نمی‌رسیم، در سکوت عظیم جاده و کنار غربت یک کامیون ماک میزنیم بغل. از توی داشبورد پاکت سیگار و فندک را برمی‌دارم. یکهو دست ممد می‌آید و سیگار را می‌گیرد. می‌اندازد توی داشبورد و درش را می‌بندد و می‌گوید:

+ برو خالی خالی ناراحت باش.

در را باز می‌کنم. سوز سگی مثل سوهان صورتم را می‌بَرد. در را می‌بندم. دست‌هایم را می‌کنم توی جیبم. جیب راستم سوراخ است.

انگار دستهایم مال هیچکس نیست…


کاریادداشت روزانه
قبرستان نوشته‌های عُریان من.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید