ساعت مثل گاو سرش را انداخته پایین و میرود…
بعد از ۲۵ ساعت توی دنگ و فنگ راه بودن حالا نشستهام روی تخت خوابگاه و به دیوار رو به رو زل زدهام.
به قولی که سر صبح به راننده اسنپ دادهام فکر میکنم.
گفت ایشالا اینهمه راهو که میای و میری، یه روز میلیاردر بشی.
بعد با عینک ته استکانیاش نگاهم کرد و پرسید:
- به ما هم میدی بعدش؟
پرسیدم چی؟!
- پول.
گفتم
- مگه میشه با دعای شما پولدار شد و بعد
صاحبدعا رو فراموش کرد!
از چاپلوسیام خوشش آمد.
پرسید علاقه و بیا و برو ام برای چیست؟
گفتم هعیی… بگی نگی سینما…
سکوت کرد.
گفت
- یه روز اگه کارت گرفت و رفتی نشستی تو تلوزیون
بگو سال فلان دانشجو بودم. یه روز یه راننده اسنپ دعا کرد میلیاردر بشم. حالا اگه این برنامه رو میبینه…
یالا اسممو یادداشت کن.
بعدن توی برنامه اسممو بگو، خودم پیدات میکنم.
اسمش را یادداشت کردم که اگر تقی به توقی
خورد و پارتی بازی دعایش پیش خدا گرفت،
قول و قرار هامان را یادم نرود.
پیاده شدم.
مسافر بعدی را قبول کرد و رفت…