مَِهدی
مَِهدی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

دوازده تا چایی صلواتی

امشب سه ساعت و نیم، در شهر پرسه زدم.
خیلی اتفاقی برخوردم به یک ایستگاه صلواتی که قند و چایی اضافه آورده.
از خیابان رد شدم.
ایستگاه خلوت بود.
یادم آمد امروز صبح که از خانه بیرون زدم
به خودم گفتم برای ظهر به خانه برنمی‌گردم. عصر که بشود می‌روم برای گرفتن بلیت و توی اتوبوس به جای خواب فکر می‌کنم.
ولی الان پس کله‌ام چسبیده به تنها تیر چراغ برق چوبی داخل کوچه، و منتظرم تا چایی چهارمم سرد شود.
هفته‌ی قبل خیلی پیش آمد که بخواهم داد بزنم. ولی هرکجا که پا گذاشتم، باز یکی دوتا از
آن آدمهایی که نباید پیششان آبرویت برود،
دور و برم بودند.
روزهایم رقیق شده. از دستم سُر می‌خورند.
از دوازده و نیم شب بی‌قراری‌ام شروع می‌شود.
بی طاقت می‌شوم. یکی دو ساعت بازی می‌کنم. بعد حوصله‌ام تمام می‌شوم. می‌افتم توی اینستاگرم.
ویدیو های فوتبالی می‌بینم. دلم توپ می‌خواهد.
ماشین و موتور می‌بینم. دلم سفر می‌خواهد.
خدا نکند آن وسط‌ها یک همایونی، هیدنی، هایده‌ای، ایهامی، هم بیافتد توی نگاهم. جا به جا میزنم زیرش و مثل خر گریه می‌کنم. بلند می‌شوم و جعبه دستمال کاغذی را می‌آورم پیش خودم.
دستمال کاغذی های داخلش دارد تمام می‌شود.
این را شب به شب یادم می‌آید. همین شبهاست که لای گریه هایم بی دستمال بمانم و غرق شوم.
چایی پنجمم را بر می‌دارم و برمی‌گردم به سمت تیر برقم.
فکر کنم تنها تیر چوبی کوچه تیر های سیمانی بودن، باید دلگیر باشد.
احساس می‌کنم حالا در آستانه‌ی بیست سالگی، زندگی برایم به غدایی می‌ماند که نمی‌دانم باید چطور و از کجایش آن را خورد؛
چایی ششم را وقتی برداشتم که مرد ریشو و سیاه پوش سرش به روی سماور پشتی خم بود.
چندتا قند هم اضافه برداشتم. کسی که نمی‌بیند.
احساس می‌کنم دیگر کسی به سراغم نخواهد شتافت.
که دیگر تمام شده‌ام.
که دیگر تمام شده‌اند.
ولی تمام نشده‌ است.

چاییدلنوشتهچوبی کوچه
قبرستان نوشته‌های عُریان من.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید