این اواخر خیلی پیش آمده که برای بیست دقیقه خودم را بنشانم جلوی لپ تاپ و زور بزنم که چهار کلمه بنویسم و هیچ چیزی در نیاید. تا همین ماه پیش آنقدر خزعبل برای گفتن داشتم که انگشتانم درد می گرفت. یک بار یک جایی نوشتم «زندگی هامان رقیق شده.» فکر کنم به خاطر همین باشد که چیزی برای نوشتن ندارم. هرچه جلوتر آمدیم بغل ها و سینما و شب نشینی و خوشی ها و بوس و لیس ها جایشان را دادند به خرحمالی برای زنده ماندن.
هی پیش خودم می گویم دیگر ناله نکنم. حالاکه وضع همین است سرم را ببندم به کار خودم و دست از ناله و گلایه از وضع مملکت و مقایسه اش با بقیه دنیا بردارم.
باز هرکار می کنم می بینم اگر سه روز ناله نکنم، می ترکم و می پاشم به دیوار.
چند وقت پیش یکجا نوشته بود وقتی از استیون هاوکینگ پرسیدند چطور از بیست سالگی که بدنت شروع به فلج شدن کرد توانستی به زندگی ادامه بدهی؟ او گفته بود که از همان موقع انتظارش را به صفر رسانده. و بعد از آن هر روزی که صرفن از خواب بیدار میشده برایش یک هدیه بوده.
حالا نمی دانم این حرف چقدر در مورد ما در اینطرف دنیا صادق است. یک عده اینجا هستند که بدجوری خودشان را به خواب زنده اند. حالا باز اگر خوابیده بودند می شد یکجوری آنها را بیدار کرد.
صبح ها توی بازار کاسبم و شبها هنرمند تنهایی که با آهنگ های هیدن و باخ و شجریان می نشیند به نوشتن. صبح ها لای مردم اوضاع خیلی فرق دارد. کف خیابان آنقدر شعله گرانی ها بلند شده است که شهر دارد توی فقر می سوزد. مردم چیز های عجیب و غریبی را می آورند برای تعمیر. حق هم دارند. دخلشان با خریدن یکی جدیدش جور دم نمی آید. ده تا دخلشان هم جور در نمی آید. همگی باهم خیلی آرام و بی سر و صدا و ملموس داریم می رویم به جایی که امروزی ها به آن
می گویند «گا».
.
پ.ن: ببخشید اگر زیادی ناله کردم. روز سومی بود که ناله نکرده بودم.