دیشب سر یک آهنگ از مرحوم شجریان آرزو کردم کاش یک بارانی ببارد. یک قدمی بزنیم. حالا امروز هواشناسی پنجاه و پنج درصد احتمال بارندگی داده است.
الان که هوا ابریست، نشسته ام به نوشتن و بیخ گوشم یکی در میان چاووشی و نامجو چشمم را انگولک می کنند. من اما خودم را سفت گرفته ام. خیره به مانیتور لپ تاپ سعی دارم بین آنچه که در درونم می گذرد و دنیای کلمات پلی پیدا کنم.
امشب که بخوابم و بلند شوم یک نفر از این شهر کم شده. شاید او برای این شهر و بیشتر مردمانش هیچ اهمیتی نداشته باشد. ولی برای من یکجور پناه است. پناهگاهی برای جا خالی دادن از ترکش های جور زمانه؛
امشب یکی از دوستان بنده به قصد تحصیل در دانشگاه فردوسی مشهد و ادامه زندگی در کنار آدمهایی جدید این شهر را ترک می کند.
بعضی رفاقتها هست که طول عمرشان به زور به انگشتان یک دست می رسد ولی گذرش بر قلب و روح آدم سه چهارتا دست و پا می گذرد.
از همان رفاقت هایی که آدم احساس می کند دوبار بزرگ شده است. یک بار زیر دست پدر و مادر و یک بار دیگر کنار او. از همان هایی که داخلش هزاران شوخی بی مزه اما خنده دار و جمله های فلسفی و قدم های بی هدف و راز نهفته است.
همان هایی که لنگرت می شوند، در این دنیای بی ثبات. همان هایی که
ظرف یکه گی را پر می کنند. روز های جمعه را قابل تحمل می کنند. وقتی یک اتفاقی می افتد برای تعریف کردنش به تو فکر می کنند. از همان هایی که اگر خیلی خوش شانس باشی یکی دوتا سر راهت قرار می گیرند. و اگر خر شانس باشی تا آخر با تو می مانند.
یک بار خیلی وقت پیش ساعت هشت و نیم شب از خانه بیرون زدم وبعدش یک سری اتفاقاتی افتاد که سه ماه بعد به خانه برگشتم. حالا بعد از در نظر گرفتن این حجم از غیرقابل پیش بینی بودن زندگی، آیا میشود گفت من او را دوباره می بینم؟ جوابش پیش خودم دو کلمه است. امیدوارم ببینم؛ امیدوارم روزی که او برمی گردد، در مدار زندگی
سر جایم باشم. امیدوارم چیزی عوض نشود. تغییری نکند. مگر رو به جلو. چون به قول محمود درویش، یک نفر را دوباره پیدا نمی کنی. حتا در خود آن آدم.