گارسون قهوه را آورد و بعد هم ظرف شیر. سیگارم روی میز بود و دلهره ام کنار پنجره که چرا بعد این همه سال غبار روی شیشه را دستی کنار نمیزند. خیره به آدم هایی میشوم که می آیند و میروند و جزیی از خاطرات این دیر بنای پیر و فرتوت میشوند. "کافه نادری.."
کافه ای از سال های دور که حالا مرا در سکوت و سرمای خودش فرو برده بود. از معبر دود ها و سوز های خیابان نادری که گذشتم به این ماتم زده ی پیر رسیدم که دلش تنگ روزها و شبهای خوشش بود. نجوای صندلی های لهستانی و در و پنجره های مفلوک را میشنیدم، هنوز رد پای هدایت را میشد دید و زخم هایش را شمرد.
قهوه که تمام شد هوس سیگار به سرم زد و بهانه ای شد برای رفتن به حیاط پشت کافه ، مجسمه های نیم تنه و درخت های کج و معوج با قامتی بلند که تلی از خاطرات و تصویر سالهای دور را به دوش میکشند زیر سوسوی ستاره ها و چراغ های نیم سوز حیاط برایت عشوه ی غمبار میروند.
پکی عمیق به سیگار میزنم و غرق در زمان میشوم، زمانی که می تازد و همه چیز را با خود میبرد. انگار غربت هدایت رو میفهمم و زخم هایی که در زندگی خوره روحش شده بود و انزوای عذاب آورش برایم آشناست و درد آن چهار یار دیرین که خط روی آرمانشان کشیدند و هر کدامشان در گمی از جهان گور شدند. خاطره ی دلبری ها و عشق های ممنوعه، شرم هایی که هیچ وقت جسارت به کامشان نرفت و ترانه ها و آواز هایی که لگد کوب سنگ دلی های زندگی شد. اینهارا از همه چیز اینجا میشود بیرون کشید و فهمید.
سیگارم که تمام شد وقت و پای رفتن بود ، نگاهم را برای آخرین بار به فضای سرد و بی روح کافه انداختم میان ازدحام آدمها خانه ام را پیش گرفتم.
"میثم_کافه نادری"