ملیکا موحد
ملیکا موحد
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

مبهم، نخواستنی

بعد از سه ترم که توی این دانشگاه گذروندم، به نظرم دانشگاه یکی از فرساینده ­ترین محیط­ های روی زمینه.

معجون عجیب و تلخ و بدمزه ای که یه جادوگر ناشناس ازت می­خواد سر بکشی.

به همون اندازه مبهم، به همون اندازه نخواستنی.

آره؛ تمام چیزهایی که توی این کتابا نوشتن عالین. و صادقانه دلم می­خواد از امروز تا آخرین لحظه عمرم رو صرف شناخت بدن انسان و پیچیدگی­ هاش در زمان سلامتی و بیماری کنم.

ولی حقیقت اینه که برای کسایی که تازه دیوار بلند کنکور جلوی چشماشون فروریخته، هل داده شدن تو محیطی که قراره با نزدیک صد نفر دیگه، درس بخونن و آزمون بدن و مقایسه بشن.مثل هفت سال زندگی توی دنیای شبیه ­سازی شده کنکوره.

تمام تلاش های ابتر و بچگانه برای استریت شدن، طرح نرفتن، بهتر بودن، اونم درحالیکه هنوز حتی دوست داشتن این علم رو یاد نگرفتیم دقیقا نشونه اینه.این که ما بیماری رقابت کردن گرفتیم.

تلاش­های بی برنامه و بدون هیچ رویکردی برای به دست آوردن چیزی که بهش می­گیم امتیاز.

فعالیت کردن تو تشکل­ها و کانون­هایی که دوستشون نداریم.

شرکت کردن توی هرکنگره و همایشی با هر موضوعی، بدون اینکه حتی بدونیم دقیقا می­خوایم با زندگیمون چی کارکنیم.

گیر کردن توی فرایند ناقص نوشتن ریویو برای هر ایده ­ای که استادامون بذارنش کف دستمون. بدون توجه به این نکته که دنیا پره از آدمایی که خیلی بهتر از ما بلدن کاغذ سیاه کنن. بدون توجه به اینکه دنیا به ساختن ایده های جدید نیاز داره و نه پوشوندن لباسای جدید به اطلاعات قدیمی.

خودم می­دونم همه این کارها برای تبدیل شدن به دانشمند درست و حسابی لازمه، ولی کی گفته این فرایند، باید انقدر بی هدف باشه.

احساس می­کنم سیستم دانشگاهی داره ما رو هل می­ده به سمتی که صرفا آدم­ هایی باشیم عین همه اونایی که از زمان تولد علم نوین، فارغ­التحصیل شدن و نه آدمایی متفاوت که کارهای متفاوت می­کنند. و این خیلی خیلی خیلی آزارم می­ده.

دانشجودانشگاهدلنوشته
"مثل کلاغ های دم غروب هیچ جا نیستم. فقط گاهی یکی از پرهایم می افتد"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید