بعد از سه ترم که توی این دانشگاه گذروندم، به نظرم دانشگاه یکی از فرساینده ترین محیط های روی زمینه.
معجون عجیب و تلخ و بدمزه ای که یه جادوگر ناشناس ازت میخواد سر بکشی.
به همون اندازه مبهم، به همون اندازه نخواستنی.
آره؛ تمام چیزهایی که توی این کتابا نوشتن عالین. و صادقانه دلم میخواد از امروز تا آخرین لحظه عمرم رو صرف شناخت بدن انسان و پیچیدگی هاش در زمان سلامتی و بیماری کنم.
ولی حقیقت اینه که برای کسایی که تازه دیوار بلند کنکور جلوی چشماشون فروریخته، هل داده شدن تو محیطی که قراره با نزدیک صد نفر دیگه، درس بخونن و آزمون بدن و مقایسه بشن.مثل هفت سال زندگی توی دنیای شبیه سازی شده کنکوره.
تمام تلاش های ابتر و بچگانه برای استریت شدن، طرح نرفتن، بهتر بودن، اونم درحالیکه هنوز حتی دوست داشتن این علم رو یاد نگرفتیم دقیقا نشونه اینه.این که ما بیماری رقابت کردن گرفتیم.
تلاشهای بی برنامه و بدون هیچ رویکردی برای به دست آوردن چیزی که بهش میگیم امتیاز.
فعالیت کردن تو تشکلها و کانونهایی که دوستشون نداریم.
شرکت کردن توی هرکنگره و همایشی با هر موضوعی، بدون اینکه حتی بدونیم دقیقا میخوایم با زندگیمون چی کارکنیم.
گیر کردن توی فرایند ناقص نوشتن ریویو برای هر ایده ای که استادامون بذارنش کف دستمون. بدون توجه به این نکته که دنیا پره از آدمایی که خیلی بهتر از ما بلدن کاغذ سیاه کنن. بدون توجه به اینکه دنیا به ساختن ایده های جدید نیاز داره و نه پوشوندن لباسای جدید به اطلاعات قدیمی.
خودم میدونم همه این کارها برای تبدیل شدن به دانشمند درست و حسابی لازمه، ولی کی گفته این فرایند، باید انقدر بی هدف باشه.
احساس میکنم سیستم دانشگاهی داره ما رو هل میده به سمتی که صرفا آدم هایی باشیم عین همه اونایی که از زمان تولد علم نوین، فارغالتحصیل شدن و نه آدمایی متفاوت که کارهای متفاوت میکنند. و این خیلی خیلی خیلی آزارم میده.