به شکل غیر قابل باوری، وسواس به درون تنم نفوذ کرده.
پرفکشنیسم قبلا فقط توی تصورات و آرزوهام دنبالم میکرد و کارش صرفا خطخطی کردن حس خوبی بود که هنگام دیدن نتیجه داشتم. پرفکشنیسم تمام طول عمرم در لحظهی آخر مثل پتک روی سرم فرود اومده و کامم رو تلخ کرده.
"نمره نوزده و هفتاد و پنج؟ در حالیکه توی کلاس یه بیست هست؟"
"رتبه سه رقمی؟ درحالیکه توی اون مدرسه یه رتبهی دو رقمی و چندتا سه رقمی بهتر از تو هست؟"
اما میل احمقانهام به بینقص بودن و کامل انجام دادن کارها حالا به تمام جزئیات زندگیام نفوذ کرده.
"میخوای درس بخونی؟ اگه خودت رو ساعت چهار صبح از تخت خواب بیرون نکشی و راس چهار و نیم لیوان قهوه به دست پشت میزت نباشی، بهتره اصلا نخونیش."
"میخوای اتاقت رو تمیز کنی؟ چه فایدهای داره وقتی هر کاری بکنی اتاقت از فرط تمیزی شروع به درخشش نمیکنه و بوی لیمو یا بنفشه نمیگیره؟"
حالا هر کار کوچیکی مثل یه مسابقهی احمقانه بین خودم و خودمه.
مینیمالیسم که یه روز صرفا برای داشتن یه حس بهتر شروعش کردهبودم، حالا تمام زندگیم رو به کارناوال عذاب وجدان تبدیل کرده که چرا انقدر خرده ریز دور و برمه و چرا از شر عروسک گوشهی کتابخونه یا استیکی نوتهای رنگارنگ توی کشو خلاص نمیشم.
از آدمی که چند سال قبل وسط تپهی کتابهای به هم ریخته و لباسهای تانشدهاش زندگی میکرد تبدیل شده ام به کسی که گهگاه قرنیزهای بیاهمیت چسبیده به دیوار اتاقش را تمیز میکند و متدهای تاکردن لباس را سرچ میکند.
شکل جدید زندگی کردنم که احتمالا حاصل هزاران سال تلاشم برای تمیز و مرتب بودن است، بیشتر از گذشته شبیه آدمهای باانگیزه و پرتلاش است. تنها چیزی که نیاز دارم این است که گاهی ایدهآل گرایی هفت تیرش را از روی سرم بردارد و بگذارد با خیال راحت روی صندلی نفر دومیها و نوزده و هفتاد و پنجیها بنشینم.