ملیکا موحد
ملیکا موحد
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

بیماری کامل بودن


به شکل غیر قابل باوری، وسواس به درون تنم نفوذ کرده.

پرفکشنیسم قبلا فقط توی تصورات و آرزوهام دنبالم می­کرد و کارش صرفا خط­‌خطی کردن حس خوبی بود که هنگام دیدن نتیجه داشتم. پرفکشنیسم تمام طول عمرم در لحظه­ی آخر مثل پتک روی سرم فرود اومده و کامم رو تلخ کرده.

"نمره نوزده و هفتاد و پنج؟ در حالیکه توی کلاس یه بیست هست؟"

"رتبه سه رقمی؟ درحالیکه توی اون مدرسه یه رتبه‌­ی دو رقمی و چندتا سه رقمی بهتر از تو هست؟"

اما میل احمقانه­‌ام به بی­نقص بودن و کامل انجام دادن کارها حالا به تمام جزئیات زندگی­‌ام نفوذ کرده.

"می­خوای درس بخونی؟ اگه خودت رو ساعت چهار صبح از تخت خواب بیرون نکشی و راس چهار و نیم لیوان قهوه به دست پشت میزت نباشی، بهتره اصلا نخونیش."

"می­خوای اتاقت رو تمیز کنی؟ چه فایده­‌ای داره وقتی هر کاری بکنی اتاقت از فرط تمیزی شروع به درخشش نمی­کنه و بوی لیمو یا بنفشه نمی­گیره؟"

حالا هر کار کوچیکی مثل یه مسابقه‌ی احمقانه بین خودم و خودمه.

مینیمالیسم که یه روز صرفا برای داشتن یه حس بهتر شروعش کرده­‌بودم، حالا تمام زندگیم رو به کارناوال عذاب وجدان تبدیل کرده که چرا انقدر خرده ریز دور و برمه و چرا از شر عروسک گوشه­‌ی کتاب‌خونه یا استیکی نوت­‌های رنگارنگ توی کشو خلاص نمی­شم.

از آدمی که چند سال قبل وسط تپه­‌ی کتاب­‌های به هم ریخته و لباس­‌های تانشده­‌اش زندگی می­کرد تبدیل شده ام به کسی که گه­‌گاه قرنیز­های بی­‌اهمیت چسبیده به دیوار اتاقش را تمیز می­کند و متدهای تاکردن لباس را سرچ می­کند.

شکل جدید زندگی کردنم که احتمالا حاصل هزاران سال تلاشم برای تمیز و مرتب بودن است، بیشتر از گذشته شبیه آدم­‌های باانگیزه و پرتلاش است. تنها چیزی که نیاز دارم این است که گاهی ایده­‌آل گرایی هفت­ تیرش را از روی سرم بردارد و بگذارد با خیال راحت روی صندلی نفر دومی­‌ها و نوزده و هفتاد و پنجی­‌ها بنشینم.

دلنوشتهوسواس
"مثل کلاغ های دم غروب هیچ جا نیستم. فقط گاهی یکی از پرهایم می افتد"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید