ویرگول
ورودثبت نام
melikam
melikam
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

؛

سلام…میدانم که میدانی من چه مشکلاتی داشته ام و باید بگویم دست مریزاد! خوب کسی را برای همگام شدن انتخاب کرده ای

ممنونم که صبح ها تا بیدار میشوم خودت را به من نشان میدهی و فکر سیاهم را به رخم میکشی…ممنونم که وقتی جلوی ایینه میروم مرا تحقیر میکنی و انقدر عیب هایم را میگویی که زیر کاوری از ارایش پنهان شوم!

ممنونم که وقتی به چشمانم نگاه میکنم میتوانم تمام دشواری ها و سختی هایم را ببینم و چشم هایم را روی هم بفشارم تا شاید….شاید چند لحظه ای رهایم کند…

متشکرم که اراده ام را از من گرفتی و من توان هیچ کاری ندارم…نمیتوانم کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم و کارهایی که وظیفه ام است به تعویق میندازم و همه را شاکی کرده ام…

متشکرم که کارهای مورد علاقه ام برایم احمقانه به نظر میرسند…و منی که تا کتابی را نمیخواندم رهایش نمیکردم حالا کوهی از کتاب های نصفه و نیمه دارم…

خوشحالم که صدای دیگران باعث ازار و اذیت من است و حتی نیم ساعتی نمیتوانم در جمع خانوادگی یا مهمانی بمانم و دوست دارم سریع تر به اتاقم پناه ببرم…

متشکرم که اعصابم به مویی بند و در کسری از ثانیه روانم از هم میپاشد….

ممنونم که حتی حوصله رسیدگی به سر و وضع خودم را ندارم و حتی یک هفته می اید و میرود و من هنوز کلنجار میروم حمام کنم یا نه…

نگویم از اتاقم و اوضاعش…بگذار بگویم همه میگذارند پای جوانیم…پای اشفتگی هایش اما اشفتگی اصلی در ذهن من است…

در خیال من است…

اشفتگی که چندین سال است با من عجین شده…

همه اش از روزی شروع شد که حس کردم هیچ احساسی ندارم…وقتی این مسئله را گفتم کسی مرا جدی نگرفت اما من ترسیده بودم…

و این داستان ادامه پیدا کرد

به اطرافیان گفتم احساس افسردگی میکنم…گفت با این سن امکان ندارد…تلقین نکن…

این داستان لعنتی ادامه دار شد و هیچکس…مرا جدی نگرفت…

استعدادهایم که میتوانستند مرا بزرگ کنند جلوی چشمانم نادیده و پودر شدند…

حرف هایی که میتوانستند نجاتم دهند…

مثل نوشدارو بعد مرگ سهراب امدند

برای همه چیز دیر شده بود…

این ادم دیگر ان ادم سابق نبود…

نه میتوانست حرف بزند ، نه میتوانست نجات پیدا کند…مثل ادمی که تلاش میکند خودش را از غرق شدن نجات بدهد…اما هربار که روی اب میاید دوباره فرو میرود تا جایی که اب نفسش را ببرد و بمیرد…

مردن؟؟؟ چه رویای شیرینی برایم بود پس دریغش نکردم…مهمانی زیبایی ترتیب دادم که مهمان هایش من و قرص هایم بودیم اما چون جوان بودم و نادان…اثرش فقط تهوع چندساعته ای بود که خوب شد

دفعات بعد رگم را با تیغ خراش دادم خون را که میدیدم ارام میشدم اما هنوز زنده بودم…

بارها تکرارش کردم و تنها چیزی که برایم باقی ماند چهار خط تیغ است که سالهاست بخشی از من شده...

خودم را بازنده ای تمام معنا میدیدم که هیچکس یارای کمکش را ندارد…

افسردگی ریشه ای عجیب درون من دوانده بود… با تار و پود من یکی شده بود و من میسوختم و دم نمیزدم…کسی را نداشتم که دم بزنم و او بشود همدم…

روزها گذشت و سیاهی بیشتر احساس میشد

بدبختی بیشتر درونم رخنه میکرد

و اصرار من برای بیشتر کردن دوز قرص های لعنتی بیشتر میشد...

کابوس ها بیشتر از قبل شده بود و مدتی خواب برایم آرزو بود....

لرزش دستهایم بیشتر شده بود و کنترلم روی اعصابم کمتر، به ندرت میتوانستم خشمم رو کنترل کنم،مدتی اوج گرفتم و فهمیدم هیچکس به فکر من نیست،نقش قرص های گرد کوچکی که به آنها اعتیادی شدید پیدا کرده بودم رو کمرنگ و کمرنگتر کردم،شاید این کار کمک میکرد خودم باشم و شاید راه حل بهتری بود.... اما نه ... نشد، نتوانستم....

حرف هایی که دیگران به من میزدند بیشتر عذابم میداد!

_تو باید بخوای که بشه…

_تو تلاشی نمیکنی…

_تو خودتو زدی به ناراحتی…

_تو دردت چیه که افسرده باشی اخه؟؟؟

من باید بخواهم که بشود؟ درد داشت جمله ای که شنیدم…

وقتی کسی نمیتواند نفس بکشد میگویی کلی هوا اینجاست چرا نفس نمیکشی؟ یا نجاتش میدهی؟

مشکل همین بود که کسی نمیخواست بفهمد

یا بهتر بگویم…

کسی برایش مهم نبود

متن های سیاهی که مینوشتم و تشویق بقیه تنها چیزی بود که داشتم

در حالی که من توجه میخواستم

چیزی که شاید سالهاست از ان محروم بودم…

سعی کردم خودم حال خودم را خوب کنم

اما در پس این قهقهه هایی که همه را میخنداند پوچی محضی بود که اشکم را در میاورد

شاید خواب تسلی بخش این درد میبود اما خوابی که کابوس جز اصلی داستانش بود

برایم خنده دار و درداور بود که در خواب داستانم مثل فیلمی برایم عبور میکرد

و اخرین باری که خواب دیدم خودم را کشته ام

این دیوانگی انتها نداشت…

و هر دم چیزی از راه میرسید که خراشم بدهد

میدانی مثل این است که روی یک قایق در دریای ابی و زیبا لذت ببری از زندگی و بگویی: همه چیز تمام شده خوشبختی به من رو کرده است… اما به ناگاه طوفان به پا شود قایقت را پشت و رو کند کاری کند تا مرز خفگی بروی

همه دار و ندارت را ببرد انجا دقیقا ان لحظه منم…

فکر میکنم همه چیز خوب است قرار است پیشرفت کنم اما با مشکلی کوچک انقدر بهم میریزم و همه چیز به یادم میاید که تنها راه نجاتم گویا مرگ است…

باورش سخت است اما درون دختری که همه او را بشاش ، پر انرژی و خندان میدانند دخترکی سیاه و منفور ، غم زده و بدبخت زندگی میکند تا شاید با ورژنی از خودش که بخواهد همه را از خودش راضی نگهدارد زندگی بهتری بسازد

خانه ای پوشالی برای رفع تکلیف دغدغه هایی که سالیان است سنگینی میکند و هرزگاهی از چشمش چکه میکنند

حس قربانی را دارم که میدانم لحظات اخرم هست و روی زمین نشسته ام دست هایم به نشانه تسلیم بالا اورده ام و تفنگی که روی پیشانیم نشسته و شاید اندکی بعد ارامش تنها چیزی باشد که پیدا میکنم…

به امتحانش می ارزید،تجربه زندگی ای که خودم کنترلش کنم نه داروهایی که به عوارضشان نمی ارزید...

بار ها و بار ها تلاش برای متوقف کردنشون کردم و همینطور موفق هم شدم اما بالاخره یک روزی یک چیزی باعث میشد راهم به سمتشان کج شود...

البته هنوز هم همینطور است و امیدوارم بتونم به زندگیم بدون اونها ادامه بدم.....

بتونم صبح که از خواب بیدار میشم خوشحال و پر انرژی باشم ودر حالی که دارم با پشت دست های مشت شده ام چشمانم رو میمالم و با پاهای برهنه ام که لاک قرمز پر رنگی روی اون زدم روی زمین سرد صبحگاهی قدم بر دارم و بتونم همراه با صبحانه و قهوه نسبتا شیرین شده ای که بخار از آن بلند میشود کتاب جدیدم رو بخونم بدون اندکی مشغله و فکر های خورنده!

و بسیاری از جمله این نوع خیال های کوچیکی که برایم لذت بخشند را تجربه کنم هر روز و امروز بدون ترس از فرداها:/






لذت زندگیافسردگیتنهاییخودکشیزندگی دوباره
?‹ فردایی بنویس که شکل امروز نباشد. ^^ ›?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید