کمکم داره ساعتایی میرسه که آدم میخواد با یه نفر حرفهایی بزنه که باید با خودمون به گور ببریم.هی درحال بیخیال شدنم. بیخیال شدن خریدن چیزی که میخواستم بخرم. بیخیال شدن سفر. بیخیال شدن خودم و همهی چیزایی که نیازشون دارم دارن ازم دورتر و دورتر میشن و مهم نیست چقدر تلاش کنم. دیگه بهشون نمیرسم.
همهچیز سر همه میاد. هرجایی هرکسی رو قضاوت کردی سرت میاد. دقیقا توی همون شرایط مشابه قرار میگیری و چارهای جز نشون دادن همون واکنش رو نداری.شب واقعاً غمگینه، شب واقعاً بده. شب که میشه انگار سیاهیش رخنه میکنه تو وجودت و تاریکیش غرقت میکنه. شب که میشه دیگه راهی برای فرار از پرده بیانتهایِ رنجش وجود نداره. شب که میشه سکوتش چارهای برات جز تنها شدن با تنهاییت نمیذاره. و لعنت به شبهایی که مترادفن با غم.من جدیداً خیلی با خودم غریبه شدم. نمیشناسمش، احساساتش رو درک نمیکنم و بهش حق نمیدم. با اینکه تمام مدت باهاشم، رفتارش رو رصد میکنم، حرفهاش رو میشنوم و کارهاش رو میبینم، ولی نمیفهممش، فاصله دارم، دورم ازش. من و من، دیگه دوتا خط منطبق نیستیم ولی امیدوارم حداقل موازی نشیم.
ترس از دست دادن آدمو عوض میکنه، کاری میکنه که برای حفظ کردنش بجنگی و خودتو گل آلود کنی. ولی وقتی میفهمی اون چیزی که میترسیدی از دست بدی همیشه درونت بوده و هست، دیگه آروم میگیری.از فردا میترسم. از فردایی که نیومده و نمیدونی چه اتفاقی قراره بیفته. از فردایی که قراره برسه و امشبت رو از زاویه دید منطقیتر و البته بیرحمانهتر نقد کنه. از فردایی که قراره تمام امشبت برات مرور و براش تعریف بشه. امشب از همون شبهاست و فردا از همون بیرحمها.
بعضی غمها اونقدر بزرگه که آدم نمیتونه هضمش کنه، نمیتونه باهاش کنار بیاد، بپذیرتش. حتی نمیتونه بفهمه که چی شده. بعضی دردها اونقدر عظیمه که نمیشه باهاش زندگی کرد، واقعاً نمیشه، اگر هم بشه صرفاً فقط یه کالبد خالی ازت مونده؛ چون اون حادثه روحت رو برای همیشه تسخیر کرده.
داستان خیلی هامون :
جایی را ترک کردم که در آنجا خوشحال نبودم و ترک آنجا نیز مرا خوشحال نکرد…