گاهی اوقات مسئله مربوط به این نمیشه که چرا چیزی رو نمیتونی تغیییر بدی؟ همه دردت از این هست که اصلا چرا اون چیز هست که حالا مجبوری تغییرش بدی؟ و اصلا چرا اینطوری هست؟! این نباید اینطوری میبود یا میشد.
به نظر من اینکه فکر کنیم میتونیم با روشهایی برخی افکار رو تو آدمها و یا دوستامون تغییر بدیم، خیلی از مواقع کار عبثی هست. به خصوص اگه این نوع تفکر تو اون فرد ریشه دار باشه. چیزی که چند سال تو وجود فردی به صورت ارزش بوده و یا اینکه اصلا نه اون فرد کلا فرد ارزشگرایی نیست و به قول معروف هر دمبیلی هست، رو نمیشه به این راحتی اصلاح کرد. اصلا میدونین چیه؟ ناامید کننده ترین وضع اینه که آدم به این نتیجه برسه، فلانی علیرغم همه پتانسیل بالقوه اش، برای اینکه آدم مفیدی باشه، عملا داره تبدیل به یک آدم سست عنصر میشه
نمیتونم تمرکز کنم، یعنی افکارم رو درست بنویسم. یا چیزی که تو دلم هست رو کامل بیان کنم. میخوام بگم عقل مصلحت اندیش همیشه میگه کسی قرار نیست عقاید و یا آمالش رو بر اساس افکار ما تنظیم کنه و خوب عقل داره درست میگه. در حقیقت انرژی گذاشتن برای تغییر فکری که مطلقا قبولش نداری، خیلی از مواقع کار بیهوده ای هست. به خصوص اینکه به نتیجه اش هم واقف هستی.
از اینها مهمتر اینکه اساسا تشخیص درست یا غلط بودن عقیده ای خیلی از مواقع نسبی هست اما دل آدم اکثرا با مغزش مخالفه. مدام میگه بازم تلاشت رو بکن. اگه این روش رو به کار ببری، اگه اونطوری عمل کنی، شاید این آدم تغییر کرد، در حالیکه همه اینا ساده اندیشی دلت هست چون تأثیر هر روشی منوط به اینه که یا خود روش برای اون فرد مهم باشه یا تعیین و توصیه کننده روش یا هردو.
آدم تا خودش نخواد نمیتونه تغییر کنه. کسی که تو فکر میکنی آدم حقیری هست و چه میدونم افکار سطحی داره، آدم مبتذلی هست و هر چیزی تو این مایه ها، کلا تصور بی معنایی هست. آدمها خودشون تعیین می کنن که چقدر افکارشون عمیق و یا مبتذل هست. اینکه از دیدگاه تو تفکر کسی شامل عبارات فوق میشه، در وهله اول برمیگرده به نوع جهان بینیت و سابقه زندگیت و بس. اینکه تو با این افکار و حصارها خودت رو محدود کردی، ممکنه برای کسی دیگه دقیقا ضد ارزش باشه. برای اون آدم نوعی اینطور بودن و اینطور علایق داشتن ممکنه ارزش هم تلقی باشه. آخ که چقدر فهمیدن این یکی برای من سخت هست
اینجاست که من همیشه میگم: باید این آدم رو ول کنی بذاری تو دنیای خودش، با علایق خودش، با آدمهای انتخابی خودش خوش باشه. تو نهایت سعیت رو کردی. ولی تغییری ایجاد نشد که متهم هم شدی. یک چیزهایی این وسط غلط هست پسرجان. یعنی باید تو یکسری از فرضیاتت شک کنی. اینکه آیا واقعا پتانسیل بالقوه برای مفید بودن توی این آدم بود؟ و یا اینکه تو دوست داشتی که میبود؟ و یا اینکه این پتانسیل رو برای دلخوشیت ساخته بودی؟ و یا اینکه تعریف تو از مفید بودن غلطه.
اصلا من آدمیم که اکثر امیدهام در مورد آدمها به دلخوشی دادن خودم مربوط میشه. خودم رو دلخوش میکنم که فلانی اینطور نیست در حالیکه همین طور هست و حتما باید یکجایی مستقیم و محکم به زمین کوبیده بشم تا بهم ثابت بشه که هست
برخی از آدمها به شدت هرچه تمام ناامید کننده ان و این تلخه که آدمی باشه که ناامیدکنندگیش تأسف آور باشه. با خودت فکر میکنی، این میتونست آدم بهتری باشه، میتونست از موقعیت خودش مفیدتر استفاده کنه، میتونست تو ارتباطاتش عزت نفس خودش رو حفظ کنه، میتونست عاقلانه رفتار کنه، میتونست پخته تر و حساب شده تر عمل کنه و …
بعدش با آدم ضعیفی روبرو میشی پر از مغلطه، پر از سکنات و رفتارها و حرفهای جلف که بیشتر از سبک مغزها بر میاد، یک آدمی که دید عمیقی نسبت به هیچی نداره، یه آدمی که فقط کشته مرده توجه هست و به هر روشی متوسل میشه که بیشتر دیده بشه یکنوع بی لیاقتی تدریجی… خوب معلومه دیگه تو این حالت حجم سرخوردگی و ناامیدکنندگی رفتار اون آدم. حتی اگه این آدم دوست صمیمیت باشه، یا همکارت، یا یک آشنا و یا یکی از فامیل و چه میدونم به هر نحوی برات مهم باشه، بیشتر تأسف میخوری
از یه جایی به بعد آدم باید از تلاش دست بکشه. باید بپذیره که تغییر ممکن نیست و اساسا بی معنی هم هست. مثل این میمونه که بخوای یک خونه رو با مصالحی که وجود ندارند بسازی. خوب معموله که نمیتونی بسازیش. در مورد آدمها هم همین طوره. تو این حالت باید دو راه انتخاب کنی: یا این آدم رو همین طوری که هست قبول داشته باشی و بخشهای تاریک شخصیتش رو تحمل کنی، یا اینکه وقتی میبینی موضوع مربوط به دو دنیای مختلف میشه، کاملا حذف کنی. تو حالت اول اگه واقعا نقاط مثبت ارزشمندی داشته باشه میشه کاریش کرد وگرنه باز میمونه راه حل دوم
Today I am a little more tired, more disappointed, sadder than yesterday ???