ویرگول
ورودثبت نام
melikam
melikam
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

سروتونین

یک چیزهایی هست که تا وقتی بیانشون نکنی فهمیده نمیشن، اما بین همین‌ها، چیزهایی هستن، که اگر بیان کنی هم فهمیده نمیشن! این کج‌فهمی و فهمیده نشدنِ پس از بیان، دردناک‌تر از فهمیده نشدن، حاصل از سکوته.برای همینه که خیلی اوقات سکوت می‌تونه انتخاب بهتری باشه، این روزها برایم عجیب میگذرد، در واپسین لحظات با سنگینی نفس میکشم از بیداری به خواب و از خواب به وحشت خونه میکنم، نمیدونم اتفاقات اخیر منو بزرگ میکنه یا به سمت حقارت و کوچکی میکشوندم، من گمراهم و هیچ نمیدانم که دردم چیست، گاه و بیگاه یاد ظلم می افتم،تمام چیزهایی که در حقم انجام شده بدون منطق پشتش و من حتی نمیدانم تحملش را دارم یا نه!من کم اوردم و همچنان در تلاشم که تکه های خودم را جمع کنم، هر کدامشان را کسی به طریقی شکسته است و من همچین بی تقصیر و نا اگاه نیستم ولی هرچه که باشد گردی زمین اینجاست که باید گرد باشد، هیچ وقت نفهمیدم گناه منم یا گناهکار من، اگر کم اوردم به تو پناه میبرم به تو که پناه منی،و برای تویی که حتی نمیدانم من مقصر چه چیزی بودم که تصمیم به چنین جنایت بزرگی زدی ولی اگه عدالت ملاکه حتی نفس کشیدنت روی این زمین الودگی محسوب میشه،خونده بودم که ظلم هیچ وقت پایدار نیست پس با این وجود باید به اخرای داستان تو نزدیک بشیم، گمراهم و هراسان، هر چیز کوچکی مرا میترساند...! من منه صبور، منی که بدی هارو گرفتم و با کوله باری از خوبی برگردوندم،این موضوع هیچ وقت جواب نیست...امروز و فردا و ملیکا و ملیکاهای دیگه قرار نیست هیچ وقت قربانی همچین چیزی بشن، قرار نیست سکوت سر بدن یا حتی قرار نیست بیقراری تنشونو به لرزه در بیاره،این ملیکا آخریه و باید باشه، امیدوارم امیدوارم هر روز زندگیت کارمای کارهات باشه، امیدوارم هیچ وقت کسی مجبور نباشه هیچ چیز ملموس کننده و بدی رو تجربه کنه.... و در نهایت آدمیزاد به نقطه ای می‌رسد که احساساتش را دور می اندازد و سنگ بودن را انتخاب میکند درست مثل اکنون... یه جمله قشنگی بود که میگفتتمام آدمايي كه وارد زندگيمون ميشن قراره يه رنجي به ما بدن ولي اين تويي كه انتخاب ميكني كي مي ارزه بخاطرش رنج بکشی،من رنج های زیادی کشیدم ولی اکثرا به خاطر آدمای بی ارزش و دقیقا مشکل همینه که بها دادن زیادی به ادمهای بی بها منو خارو خفیف تر از گذشته کرده؛ دیگه تمنایی به بودن ها ندارم و چه بهتره که علوفه های هرز ریشکن از خاک من شوند،همه‌ی ما خیلی جاها کم میاریم از رفیق‌هایی که دست کمی از دشمن ندارن از خانواده، از احساساتمون، از بد بودن آدم‌ها و همه‌ی اینا برات میشه تجربه که به آدما کمتر اعتماد کنی، کمتر حرف بزنی، کمتر احساساتی باشی و بیشتر سنگ.
پذیرفته‌ام که؛برای آدم‌های بسیار اندکی می‌شود حرف زد،برایشان رفیق بود و از سوی‌شان امید رفاقت داشت بین همه اینا ی روز به خودت میای میبینی دیگه هر چی صبر بوده خرج کردی، هر چی اعصاب بوده خورد کردی؛ دیگه هیچیو نمیتونی تحمل کنی، فقط یه آرامش مطلق میخوای، ‏همیشه در من ‏اندوهی بود ‏به جا مانده از حرف‌هایی ‏که نتوانسته‌ بودم به تمامی آن‌ها را بر زبان بیاورم،درد ها و شکستگی هایی که در خفا به تحمل گذراندم، رک بخوام بگم ،با همه دوست نشید ، فکر نکنید همه دوستتونن. فکر نکنید تو عصر معاشرت ، معاشرت با همه هیچ ضرری نداره ،فکر نکنید تعداد دوست های زیاد شما رو آدم خوشحال تری میکنه. بچسبید به همون دوتا دوستی که بهش اعتماد دارید،این آدما پست تر و دو رو تر از اون نقابین که رو صورتشونه...
امروز نسبت به دیروز تنها ترم و نمیدونم چیو باید تحمل کنم فقط میدونم که باید اینکارو بکنم،هر روز و هر روز، بیشتر و بیشتر میفهمم که چقدر سخته، سخته تحمل نگاه ها و حرف ها و تمام صدمات روحی و روانی و یا غم فلج کننده ای که دارم باهاش دستو پنجه نرم میکنم. همیشه فکر میکردم که چقدر قوی ام و الان میفهمم که واقعا چقدر قوی ام اما خب بازم یه جاهایی دلم میخاد یکی باشه یکی که بتونم بغلش کنم،یکی که بازوشو بغل کنم، یکی که شبا سرمو بزارم رو شونش گوش بدم به صدایی که منو وصل کرده یه این دنیا...
من اونو میخام واون تنها راه چاره ی منه بیچاره س،حس عجیبی دارم و نه زمان کفاف میده نه دستام جونی ازش مونده برا نوشتنش، من سکوت میخام و سکوت دقیقا همون چیزیه ک یک عمر دنبالش بودم، دلم سکوت میخاد، کنار تو،با تو بغل تو....

روحی روانیافسردگیتنهاییآغوشخانواده
?‹ فردایی بنویس که شکل امروز نباشد. ^^ ›?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید