سلام، حقیقتا خودمم نمیدونم دارم با زندگیم چیکار میکنم.
احساس بیهودگی میکردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز بههم میخورد ، نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا، همهمان فقط ول میگشتیم و منتظر مرگ بودیم..!کاش میتونستم کلمات مناسبی واسه توصیف حالم پیدا کنم قبل اینکه این سکوت برام غیر قابل تحمل بشه.?درون من، بچه ی ۷ساله اس که دل نازکه و نمیتونه احساساتش رو کنترل کنه، یه نوجوون ۱۷-۱۸ ساله که نمیدونه چی درسته چی غلط و هی تصمیمای اشتباه می گیره، یه جوون ۲۴ ساله که ناامید، سرگردون و بلاتکلیفه و نمیدونه چیکار کنه، یه پیرزن ۸۰ ساله که خسته و درموندهس و نمیتونه هیچ کاری انجام بده.
که جوانی نکردیم یعنی وقت و حوصله اش را نداشتیم.
ما سرمان شلوغ بود، خیلی شلوغ!
به قدری فکر و مشغله روی سرمان سنگینی می کرد, که درک درستی از سن و سال نداشتیم ...
ما حتی کودکی هم نکردیم
چشم باز کردیم و پیر بودیم ...
ما قربانیان بدترین برههی تاریخ بودیم.
نسل جوانیهای بر باد رفته،
نسل بحران و بلا تکلیفی،
نسلی که بدون فریاد، در دل آتش زمانه سوخت.
ما کم سن و سال ترین سالمندان تاریخ بودیم...'
قهر،قهر،تا روزِ قیامت.. '
این زیباترین دروغِ کودکی هایمان بود..
قرار بود مثلاً دلخوریمان تا ابد کِش بیاید،
اما با یک "ببخشید"،سر و تهِ قضیه هم می آمد و دوباره مشغولِ بازی می شدیم...
انگار هم نه انگار،که قهر کرده بودیم؛
بچگی ها،در همین سادگی و بی شیلگی اش قشنگ بود...
امان از این بزرگ شدن...
امان از این قهر هایِ بی صدایِ طولانی!
حالا قهرِ مان را جار نمی زنیم،
خیرِ سرمان مثلاً متمدن شده ایم..
خیلی بی صدا می رویم،
اما برای همیشه...
اما بدونِ بازگشت...
دلمان هم خوش است که بزرگ شده ایم!??