یکسال دیگه گذشت … روزها یکی پس از دیگری ، منو ترک کردند و راهی دیار خاطرها شدند.اتفاقات خوب ، بد … دوستی ها ، دشمنی ها … خنده ها ، گریه ها … همه و همه سری زدند به من در این سال !اما به هر حال این سال هم گذشت … شاید زیباتر از همیشه !حالا که به عقب بر میگردم …حالا که به روزهای سپری شده می اندیشم ، احساس می کنم که همه چیز خوب بوده … حسرت چیزی رو نمی خورم … از چیزی ناراحت نیستم … دوست ندارم به عقب برگردم که اشتباهی را جبران کنم … این دفتر را هم میبندم و به صندوقچه خاطره ها می سپارم .دفتر جدیدی پیش رویم آرام آرام باز می شود …می خواهم دفتر جدید رو پر کنم از شکوفه های عشق و ترانه های امید نه کینه و نفرت!…چه کسی می داند چند دفتر دیگر در انتظار اوست ؟!چه کسی میداند در این واپسین لحظات خود چه چیز هایی در انتظارات ما قرار است بگنجد؟ چه کسی از اخرین خداحافظی ها و اخرین نگاه هایمان به عزیز ترین کسانمان با خبرند؟ در واقع هیچ کس از هیچ چیز خبر ندارد و هر چه سن ها بیشتر و عمر ها طولانی تر میشود به واقعیت نزدیکتر میشویم و هر روز از دیروز بیشتر از درد به هم میپیچیم و اکنون ۳۶۵ روز از من بازگشت، روزهایی که بیشتراش با قهقهه زدنو خندیدن های فیک گذشت. شب هایی ک بعد از کلی تلاش کردن ب دنیای خواب میرفتم، تا بلکه همه چیز از ذهنم پاک کنمو ب دنیای بیخیالی بروم.روز هایی ک گاهی به هم خندیدیمو گاهی بی هم.روز هایی ک ادمایی اومدنو شکستنمو رفتن و ادمایی ک جاشونو برام پر کردن. یک سال گذشتو بزرگ تر شدم اما نمیدانم دلم هم بزرگ شده یا نه نمیدانم عقل دلم کامل شده تا بفهمد ب هر کسی اعتمادی نیس شکستن شغل این ادماست و نمیدانم توانستم همانی باشم که میخاستم اصلا تونستم سعی کنم دل کسیو نشکنم تونستم اونقدر قوی باشم که بروز ندم ناراحت شدم. یک سال بزرگتر شدم ان هم خیلی سریع .میدونین روز قشنگیه !!!روزیه ک میفهمی این یک سال کیا پشتت موندنو کیا رفتن میفهمی ک چقدر ادما هستن ک مهمی براشونو مهمن براتو دوستت دارن.
شاید عجیب باشه ولی هر سال که میگذره حسم به روز تولدم کمتر میشه،یادمه بچه تر که بودم یه روز دختر همسایمون برا تولدش منو دعوت کرد، منم که از خدا خواسته هولی هولی رفتم، اون روز تازه فهمیدم که ادما هر سال روزی که به دنیا اومدنو جشن میگیرن و کلی کادو های کوچیک و بزرگ میگیرن؛ اونجا بود که ته دلم خالی شد که خب من چی پس؟!...درحالی که نگار(دختر همسایه) داشت شمع های تولد 11سالگیشو فوت میکرد من به این فکر میکردم که روز من کیه؟ من کی به دنیا اومدم!؟ اونشب رفتم خونه و قول یه تولد گرفتم از خونوادم، سال بعد روز تولدم که شد اینقدر تو خونمون همهمه و دعوا بود که اصلا به این چیزا فکرم نمیکردم و تنها فکرو ذکرم تموم شدن سروصداهایی بود که مجبورم میکرد برم تو کمد و دو دستی گوشامو بگیرم.
خیلی سال بعدش خالم و... برام تولد گرفتن،حس عجیبی بود ولی اونقدر برام خوشحال کننده نبود چون خب ذوقی نبود براش ولی در هر صورت خیلی قشنگ بود.
بعد از اون هم تولدای زیادی برام گرفتن که باز هم خونوادم نبودن، اونا همیشه عقبن، همینه که رو دل ادم سنگینی میکنه ديگه،پارسال بعد دیدن یه سری چیزا توقعم رو خیلی پایین اوردم و خب این باعث شد امسال برام بی اهمیت تر بشه و میدونم که الان میخاین مثل یه اشنایی که هر چیزی میشد انگ افسردگی بهم میزد بگین بابا اینا همش از افسردگیه!
اقا اصلا گیریم که حق با شما! کدوم ادمیو دیدی که با کلی حسرت، دعواهای پی در پی خونوادگی، پس زده شدن و ترد شدن از خونواده و دوستاش، تنهایی موقت درست تو سنی که همه بالا پایین میپرن،چشمای با حسرت به دارایی های بقیه و چیزایی که اونا دارن و اون نداره، حس نداشتن کسی که بتونه کلامی باهاش حرف بزنه، بعدشم که یه بیچارگی بزرگ و دیدن روی سیاه مرگ عزیزش سالم بمونه!
گاهی وقتا دلم میخواد بزارم فقط ساعت بگذره و شب بشه، شب که شد تو سیاهی غرق بشمو برم ولی خب ادم مجبوره دیگه،نیست؟ تنها چیزی که میدونم اینه که راه نجات اینه که به وضوح ادمایی که دوسشون داریمو کنارمون نگه داریم و نذاریم اب تو دلشون تکون بخوره حتی اگه تو دل خودمون سونامی بشه...
خیلی زود کم اوردم،یادمه اکثرا موقعه ها شبای تولدم گریه کردم حالا به هر دلیلی و امشب هم ابن اتفاق افتاد و خب میتونم بگم روزام طبق میلم نیستن و واقعاا اذیت کننده ان برام و متاسفم که نتونسم بهتر باشم،بسه دیگه حالا تاسف، تولد یا کوفت دیگه ای بهتره بریم ب زندگیمون برسیم بابا!
(تولدت مبارک منه بیچاره)