melikam
melikam
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

گمان میکنی آخرین روز است

جلسه خوبی بود، نگران زمان نبودم نگران قضاوت نبودم و تنها چیزی که اهمیت داشت برام این بود که میفهمید و واقعا نسبت به صحبتام واکنش داشت ولی جوری بود که اونقدر صبوره که میتونه با سوزن کوهو نصف کنه، ادما خیلی برام ترسناک شدن مثلا همین الان ترس وجودمو گرفته و انگار هیچ دفاعی ندارم انگار شل کردم، بهم کمک کرد صحبت کردنم بدون ریا با شخصی که کوه تجربست و میدونم تنها کسی که میتونه زندگیمو نجات بده همونه، همیشه اکثر مواقع سر یه سری مشکلات گفتم وای خدایا دیگه ازین بدتر نمیشه ولی همیشه بدتر از بد وجود داره تا بینهایت، بینهایت خستم و دل شکسته از همه هیچ اماده گی ای ندارم و رویای توی ذهنم از تشکیل خانواده اینجوری نبوده ولی خیلی پر و انبوه درد داره هولم میده سمت این موضوع
کابوس اینکار سخت رو شونه هامه و نمیدونم کارم درسته یا نه ولی نمیخام وضعم بد شه نمیخام افتضاح شه زندگیم میخام ادامه بدم بزرگ شم و بکوبمش تو چشم بقیه و اتیش گرفتنشونو ببینم، ببینن که من خیلی از اونا قوی ترم و ادامه دادن و رشد کردن تو مشکلاتم منو اونقدر حریص و محکم کرده که دیگه قراره به همه نشونش بدم تا جر بخورم عوضیای لعنتی...
دیشب ناخودآگاه به طرز عجیبی ترس ریشه کرده بود تو وجودم اینقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چرا دارم گریه میکنم نمیدونم دلیل این خابا منم یا عذاب قربانی، بالاخره که صبح شد ولی این شبا رو ادم یادش نمیره که میره؟ برایش نوشته بودم ، آرزوهای آدم هم تاریخ مصرف دارند. به وقتش نداشته باشیشان، ته می‌کشند ،کپک می زنند ، خراب می‌شوند...
نوشته بودم شعر ، شعور ندارد، نمی‌فهمد که نیستی ، که ندارمت، که جهان من بی هوای تو ، طلوع سپیده در آسمان شب پره های سرگردان است، همان‌قدر دلهره آور، همان‌قدر نزدیک به خط پایان...
برایت نوشتم گمان میکنی می‌شود ما دو نفر ،همین حالا که دلم ، برای گرفتن دست هات ، بوسیدن گونه ات ، سر روی شانه هات گذاشتن، و برای هزار و یک اتفاق معمولی دیگر تنگ است. توی جهان دیگری ،مشغول سر و کله زدن با کودکانی باشیم شبیه خودمان،که مرا " مادر " صدا می‌زنند...؟! می‌شود در بعد دیگری از زمان به جای نوشتن شعرهایی که هنوز نمی‌فهمند مچاله شدن میان تختخواب بی خواب، چقدر می‌تواند برای تکرار مدام یک رویا،هراس انگیز باشد،کاش می‌شود این ای کاش ها ، شایدها ، اما و اگرها، جایشان بماند توی همان گذشته های دور،برایت نوشته بودم ...
بیشتر وقت‌ها که ندارمت، جانم به لب میرسد ولی روزم به شب نه... میدانی که این روزها بسیار سالخورده و رنجورم
بیخ گلوی انتظار چمباتمه می‌زند و بند بند وجودم هر لحظه و هر ثانیه تورامیخاند...
همه‌ی ادما، یه روزی، معمولا هم در بدترین زمانممکن، تلنگری بهشون می‌خوره و تازه می‌فهمن یه آدم رو چقدرها دوست دارن. اون لحظه‌ست که انگار از یه برج ۴۶ طبقه‌ای پرت می‌شن پایین، یه چیزی توی دلشون فرو میریزه، جهان به طرز عجیبی ساکن می‌شه و زمان نمی‌گذرع، من دقیقا همونجوری محتاجتم.
اکثر وقتا تو خودمم و میرم تو فکر، غرق میشم تو رویا و یهو یه چیزی از اعماق وجودت شروع میکنه اروم اروم بالا اومدن ، یه غمی که فکر میکردی فراموشش کردی عین یه فیل خسته میشینه رو سینه‌ت میگه حالا نفس بکش ببینم، دقیقا همینقدر بیرحم... من اونقدرام آدم بدی نیستم شایدم هستم نمیدونم، ولی من همیشه سعی کردم خودم باشم ، یعنی اینو میدونم که وقتی شادم خودمم، وقتی غمگینم خودمم، وقتی عصبانیم خودمم، شاید گاهی وقتا بی منطق باشم.شاید بعضی وقتا خیلی عصبانی باشم، ولی من حتی توی تمام این حالت ها خودمم. چه بد ، چه خوب. من این منو دوست دارم و همیشه سعی میکنم خودم باشم.
ولی خب....
جوکر ی دیالوگ داشت که میگفت:
من لبخند میزنم که دردامو پنهان کنم
و آرزوم ی روز ،یکی بیاد نگام کنه
و بفهمه همه چی دروغه

پ. ن: دلم میخاد متنم رو ادامه بدم ولی از یه طرف حالشو ندارم و میخام سریع لود شه بره پی کارش البته شاید جلسه بعدی رو نوشتم سر حوصله...

تشکیل خانوادهروانشناسیازدواجعشقتلاش
?‹ فردایی بنویس که شکل امروز نباشد. ^^ ›?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید