امروز به این نتیجه رسیدم که آدمها خیلی زیادن، لزومی نداره این همه غریبه اطرافم باشه و مجبور باشم باهاشون ارتباط بگیرم، مگه آدم به چند نفر نیاز داره تو زندگیش؟ حس میکنم هوا خیلی تنگه، هرجا میرم انگار یه سقف آهنی روی سرمه و یک سانت باهام فاصله داره، دلم میخواد از پوستم بیام بیرون، نیاز دارم کل وجودم هوا بخوره. نمیدونم بقیه چیزهایی که تو سرمه رو چطور باید توصیف کنم، منی که فکر میکردم تو نوشتن احساساتم خیلی خوب میتونم عمل کنم الان قفل کردم، شاید هم حوصله ندارم. قبلا گفتهبودم با بیهدف بودن زندگی کنار اومدم، ولی الان با اینکه با این قضیه تونستم کنار بیام مشکل دارم، این من نیستم، خفهشو، خوبه که کنار اومدم، عالیه، دیگه غصه چیزی رو نمیخورم حداقل. ولی این که همهچی مسخره و بیهدفه یهجوری نیست؟ خفه شو، عالیه همهچی، باید همینطور پیش بره. میدونم، منم موافقم، ولی، خفهشو. آهنگت رو بذار.
ولی بالاخره ادمه دیگه خسته میشه از تکرار مداوم و مشابه روزهاش،دارم سعی میکنم وارد اجتماع بشم شاید این بین بتونم دوست جدید پیدا کنم،شاید بتونم چیزای جدید یاد بگیرم و ممکنه یه روزی بتونم ادمای جدید رو وارد زندگیم کنم، هیچ وقت هیچ پلنی نداشتم واسه پیدا کردن دوست!اره خب من توی پیدا کردن یه دوست واقعی خیلی خوب نیستم ولی حداقل میتونم نگهش دارم :)
امیدوارم کارم جواب بده امیدوارم بتونم زندگی بهتری درست کنم ،دوستای جدید،زبان جدید،شخصیت جدید...
شایدم یه روزی اونقدر قوی شدم که یه خونه جدید و یا یه جای جدید برای زندگی کردن پیدا کردم، همه چیز به بدترین شکل ممکن آزارم میدن،تموم حرف ها و همه خاطره ها و تموم چیزایی که برام اتفاق میافتن.بعضی وقتا با خودم فکر میکنم میگم پی کم گذاشتی که اینجوری جوابتو میدن؟ چه تو رابطه هایی که داشتم چه توی خونواده چه بین دوستام! واقعا همیشه سعی کردم تموم تلاشمو بکنم تا براشون خوب باشم،یه حس متفاوت باشم واونقدر ارزشمند باشم که بتونن یه مقدار از اخلاقشون رو بخاطر من تعقیر بدن... راستش رو بخاید من بودم اینکارو میکردم... جدی میگم حتما سعی میکردم خودمو تعقیر بدم ،چه به عنوان یه مادر،خواهر یا پارتنر...
سعی میکردم کمک کنم و مفید باشم،خب راستش من اونقدر ادم خوش و محبت دیده ای نیستم برا همین چیزای خیلی کوچیکی منو خوشحال میکنه لازم نیس بزرگ باشه،یا حتی لازم نیست چیزی باشه همین که بتونم چیزی یا کسی رو پیدا کنم که بتونم بهش پناه ببرم واسم یه دنیا عشق میاره....دلم میخاد نترسم،نترسم از دوست نداشته شدن،یا عوض شدن ادمها،ممکنه کسیو پیدا کرده باشم که خیلی برام امن بوده باشه ولی هر وقت یه چیز کوچیک میبینم سریع دلم میلرزه که نکنه عوض شه نکنه بره...همیشه سعی میکنم تا جایی که میتونم تموم نیاز هاشو براورده کنم ولی نمیدونم کافی هست یا نه.... قبلا که کافی نبوده واسه بقیه ولی امیدوارم جواب بده امیدوارم هر کسی تو دنیا یه تکیه گاه امن و یه شونه مثل کوه واسه غماش داشته باشه،یجایی که اگه دلخور شدی یا چیزی اذیتت کرد فرار کنی و پناه بگیری کنارش بدون اینکه بدونی بعدا قراره از این کارت پشیمون بشی....
داشتم فکر میکردم یک رابطه رو چه چیزی زنده نگه میداره؟!
و فکر کردم صحبت کردن!
و صحبت کردن این نیست که بگی خوبم تو چطوری؟! مرسی و ناهار فلان چیزو خوردم!
صحبت کردن یعنی بگی حالم بخاطر فلان چیز خوب نیست!
یعنی بگی اومدم نشستم فلان جا مشغول نوشتنم
یعنی بگی دوست دارم اما احتیاج به یک ساعت خلوت دارم!
یعنی بگی من خیلی تلاش کردم و خستهام و میشه امروز رو تو به جای هر دوتامون هندل کنی؟!
صحبت کردن یعنی از هر چی سیاهه/ از هر چی بده یا خوبه توی مغزت صحبت کنی!
صحبت کردن یعنی صادقانه از حالت، کارات و ترسات صحبت کنی و اینجاست که میتونی ببینی آدمی که کنارته چه قدر میتونه همراهت باشه یا به مرزهای تنهاییت نفوذ میکنه!
خیلی وقتا به خیلیا حسدویم میشع،به عشق توی خونواده هاشون،مسیولت پذیری اطرافیانشون در قبال اون،یا حسرت یه مادر ... یه برادر....یه خونواده قشنگ و شاد،یه زندگی بی دقدقه،خرید کردن چیزایی که دوس دارم بدون اینکه به قیمتا نگاه کنم،استفاده کردن بسته اینترنتم بدون اینکه ترس تموم شدنشو داشته باشم،استفاده کردن وسایلم بدون صرفه جویی کردنشون،داشتن یه زندگی بدون استرس که دیگه تاربه تار موهام نریزه،داشتن دوستای واقعی و بی منت،و خوشحالی بابام بدون دیدن غم توی چشماش،خوشحالی ادمایی که دوسشون دارم و....
از اینکه دارم اینارو اینجا مینویسم حس عجیبی میگیرم و نمیدونم چرا دیگه نمیتونم بنویسم انگار نمیتونم همه چیز رو اونطور که باید بنویسم.
درنهایت چیزی نمیمونه برای گفتن فکر کنم کسی دیگه حوصله خوندن متنای طولانی رو نداره واسه همین تا همینجا کافیه...?