به تازگی فیلم سینماییای* از زندگی جین آستین دیدهام. راستش من هیچ رمانی از این نویسنده نخواندهام. تا قبل از دیدن این فیلم هم تمایلی به خواندنشان نداشتم اما حالا میخواهم یک یا دوتا از رمانهایش را با این دیدگاه جدید بخوانم.
جین مثل هر نویسندهای که انتظار میرود اهل کتاب خواندن و نوشتن بود. او در روستا زندگی میکرد اما این دنیایی که برای خودش ساخته بود با ورود تام، چالشها و بعد عشقشان دگرگون میشود.
اما داستان عاشقانهی جین به این سادگیها به پایان نمیرسد. او و تام تمام تلاششان را میکنند تا در برابر طوفان زندگی، دستان یکدیگر را رها نکنند اما در آخر جین برای به قهقهرا نرفتن هردویشان، دستان تام را رها میکند تا هر دو نجات یابند اما به قیمت گزاف جدایی!
جایی در فیلم، در فضایی که جین و خواهرش هر دو حس رهاشدگی و فقدان را تجربه میکنند، جین صبح زود مشغول نوشتن است.
خواهرش از او میپرسد: نامه مینویسی؟
_ نه. یه داستانه که تو لندن شروعش کردم.
_ شروع داستان چطوریه؟
_ بده.
_ بعدش چی؟
_ بدتر میشه و البته یه کم درون مایهی طنز.
_ چطوری تموم میشه؟
_ هردوتاشون موفق میشن.
_ ازدواجهای موفق؟
_ ازدواجهای خیلی موفق.
جین با غم عشقی که بر دل دارد، هر روز و هر روز به نوشتن رمانهایی مینشیند که زوجهای عاشق با پایانی خوش را به تصویر میکشند.
شاید جین سالها حسرتش را با نوشتن رمانهایش التیام میبخشید. شاید بارها خودش و تام را جای شخصیتهای رمانهایش گذاشته و هر بار به یکدیگر میرساند.
و شاید جین نمیخواست هیچ دختری غم و حسرتش را تجربه کند که اینگونه مینوشت.
و شاید جین هنوز امید داشت...
ملیکا اجابتی
* Becoming Jane 2007