محمد معماریان
محمد معماریان
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

برشی کوتاه از زندگی در قاب دوربین یک خودپرداز ...

- هی رفیق گوشت بامنه اصلا با وضعیت الانم حال نمیکنم. میدونی راس کار من نیست. زندگی قبلیم خیلی هیجان داشت. همیشه کف کوچه پس کوچه های ناف تهرون ولو بودم. یه خروار تخمه میریختم توی هر کدوم از جیبای شلوار شیش جیبم و تا ظهر هی بشکن و تف کن، بشکن و تف کن. فک نکن پی الواطی بودما نه داش کارم بیست بینل بود. توی یه بشکن طرفو اسکن میکردم. برجستگی های جیب شلوار، جیبای پشت شلواری مامانی، کیفای آبجی های سانتی مانتال یا حتی چین رو لباس اون کودنایی که فکر میکنن پولو زیر پیرهنشون بچینن،جاش‌امنه.
- بیا فقط شعار میدن. دولت الکترونیک دولت الکترونیک... یه ساعته میخواد یه 10 تومنی بذاره کف دست ما. جونش بالا اومد. باشه بابا یه عمره شکیبا بودیم اینم روش.

پسرک پول را از دستگاه خودپرداز میگیرد و نفر بعدی در صف پشت دستگاه می آید. مرد عینکی کارت عابر بانک را از جیب کتش بیرون میکشد و وارد دستگاه میکند.

- به به ببین کی اینجاس. تا حالا کجا بودی آق مهندس... کارتو بده بیاد تو حلقم. بزن رمزو...
ناموسا 1234 هم شد رمز! از شما که مهندسی بعیده. ننه خدابیامرز ما هم عینهو کر شما بود. یه جعبه رمزی گرفته بود واسه طلاهاش. آقام خدابیامرز هر موقع میرفت هند پیش ایل و تبارش برای ننم هم یه سینه ریزی، انگشتری چیزی میاورد و اونم میکرد توی اون جعبه. هی بهش میگفتم آخه ننه اگه قرار بود رمزش رو 1234 بذاری پس واسه چی گرفتیش این جعبه رو. پیش خودمون بمونه این آخرا از این مرض جدیدا چیه مخ پوک میشه از اونا گرفته بود. یه نمور چت میزد واس خاطر همین سر راست گذاشته بود که نپره از مخش.

مرد عینکی گزینه مانده اعتبار را انتخاب میکند. از گوشه چشم هایش، اطرافش را نگاه میکند. یک دختر جوان با موهای مجعد و یک مرد با شلوار شش جیب پشت سرش ایستاده اند.

- اوضاعت کیشمیشه مهندس. امشبو باید جای چلومرغ با نون پنیر سرکنی. آقا خدابیامرز ما هم وقتی اومدیم ایران اوضاعش همینقدر مرغی بود. میدونی رفیق پیش خودمون باشه من بچه ناف بمبئی ام لافم نمیزنم. با آقام 100 سال پیش اومدیم آبادان برای کار توی سکو. لامصب هر جا پا میذاری این انگلیسیای عوضی توش برات یه یادگاری گذاشتن.

اینم رسیدت مهندس، برو با 1456 ریالت خوش باش.

مرد عینکی رسید را برمیدارد و بدون زدن دکمه پایان عملیات راهی میشود. دختر جوان با موهای مجعد مشکی اش جلو می آید. دکمه پایان را فشار میدهد و بلافاصله کارتش را فشار میدهد داخل. اما دستگاه تا رسیدن به حالت آماده به کار معطل میکند.

- چطوری خوشگله. عجله نکن وایسا، آهان حالا بده توو... میدونی خوشگله منم یه زمانی خاطر یکی رو میخواستم. موهاش عین تو فرفری بود. دختره مسلمون بود و ما بودایی. نشد که باهم وصلت کنیم. یعنی بابا ننه دختره نذاشتن. خدایا مصبتو شکر... از اون روز به بعد اومدم تهرون و افتادم توی کار خلاف. جیب خانم خوشگلایی مث تو رو هم میزدم. بعد فوت آقام هم که دیگه پشت دستی نبود محکم بخوابونه تو دهنم. ننم همش میگفت. این کارا آخر عاقبت نداره. میدونی خوشگله ما بودایی ها اعتقاد داریم که بعد مرگمون تبدیل میشیم به یه موجود دیگه. یه عمر جیب مردمو زدم حالا باس پول بریزم توی دست و بالشون تا توون اون کارای گذشتمو بدم ولی لامروت خیلی رو مخه. آخه من همیشه دست بگیر داشتم نه دست بده. اینش هنوز برام عادت نشده.

صدای دستگاه خودپرداز بلند میشود و میگوید. از همراهی شما بی نهایت سپاس گزاریم.
حدودا نیمه های شب است و آخرین نفر در صف جلو می آید. مرد آخرین تخمه در دستش را میشکند و پوسته اش را به بیرون تف میکند. از جیب شلوار شش جیبش یک کارت بانکی بیرون می آورد که داخل جلدش رمز کارت نوشته شده است. مرد یقه بادگیر سبز خودش را بالا میدهد و رمز عبور را وارد میکند. بیشترین سقف تراکنش را انتخاب میکند و به کارت دیگری میفرستد. آن طرف خیابان پیرزنی بر لب جوی آب نشسته و برای از دست دادن تمام پس انداز بازنشستگیش گریه میکند. در این طرف خیابان مرد دکمه ارسال را فشار میدهد و دستگاه عابر بانک بدون معطلی پاسخ میدهد که از همراهی شما بی نهایت سپاس گزاریم.

تناسخادبیات داستانیداستان کوتاهخودپرداز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید