این متن را بخوانید ، متنی نو و تازه است ، خب حالا قبول دارم که قصه است اما شاید باورتان نشود برای خدا قصه می گویم.
یکی بود و تو همیشه بودی خدا، مادر بلند می شود وقت رفتن به مدرسه است...این پسر قصه ما از آن بچه زرنگ های خوش بر و رو است.پر از شور و نشاط و اهل معاشرت...
از آن بچه هایی که سرشان درد می کند برای کار گروهی در مدرسه و فعالیت فوق برنامه و از این قبیل کارها... زندگی اش پر از شور و رنگ است مثل .... رنگین کمان شاید..
اهل ساختن است ، فکر کنم اگر بزرگ شود در یکی از این المپیادهای راستکی برای حل مسایل کشور راستی راستی راه حل بیابد..
بابا و مامان قصه ما را هم که حتما خوب میشناسی خدای من ، مثل همه بابا و مامان ها هر چه در چنته دارند دریغ نمی کنند..پیشانی این پسر بلند است...
تا اینجا قصه زندگی پر از رنگ و شور است...
کتاب دارد ورق می خورد ، من گم کرده ام صفحه ام را خدا...
اینجا انگار چیزهای نامربوطی نوشته شده... حالا می خوانم تو خدایی حتما درست و نادرستش را خوب می دانی...
گلوله؟؟ گلوله می چرخد، می چرخد و کمانه می کند... از ماشین می گذرد و آرزوهای کیان را می درد، پاره می کند..
شب شده ، تاریک است و از رنگین کمان خبری نیست...