نور خیابان را انگار کم کرده اند...شاید هم به خاطر تعطیلی مغازه هاست که اینقدر بی فروغ شده...
شاید هم سیاهی لباس ها همه جا را تیره کرده...
روی صندلی های بلوار کشاورز پای قصه زنی مینشینم... از خاطراتش می گوید از صدای جیغ دخترکی وسط درختان ، جنگل شاید...و آدم هایی که همدیگر را خیلی ساده در آن تاریکی پیدا می کنند...
یکی برمی گردد سمت صدا برادرش جایی آن وسط ها میان هجومی تلخ گیر افتاده..دست دختر را می گیرد همانطور که دست خواهر کوچکترش که ترسیده...
خواهرش نگران است با هم بیصدا وارد آن هجمه تاریک می شوند ، برادر را می یابند و بی آنکه دوباره چشم در چشم شوند در روشنایی بی بدیل هم را رها می کنند
شاید باورتان نشود که آن موقع پس از خروج از آن هجمه تاریکی روشنایی می تابد از جنس آزادی...