اعتراف میکنم وقتی هفت سالم بود برای دختر همسایه مان یک نامه عاشقانه نوشتم! ماجرا از این قرار بود که یک روز که از مدرسه برمیگشتم دختر شش ساله ی همسایه من را دید و پفکش را به من تعارف کرد و از آنجایی که از قدیم گفته اند: «تعارف اومد نیومد داره» دستم را تا آرنج داخل پاکت فرو بردم و یک مشت پفک برداشتم. نمیدانم در ذهن دخترک چه گذشت که به من گفت: «وااای! چه رمانتیک بود» و لپم را کشید و رفت! به خانه که برگشتم هرکاری که میکردم او جلوی چشمم ظاهر میشد، چای هورت میکشیدم او را میدیدم، با زیر بغلم صدا در می آوردم او را میدیدم، حتی وقتی حواسم نبود و کنترل تلویزیون را با پایم لگد کردم و پدرم با سیلی جانانهای صورتم را نوازش کرد، باز هم چهره ی او را دیدم که داشت به من لبخند میزد.
آن شب درحال حل تمرین های ریاضی معلم مان بودم که رسیدم به مسئله ای که میگفت: «اگر کوکب 10 بسته پفک داشته باشد و 3تای آن را به مهدی بدهد، حالا کوکب چند بسته پفک دارد؟». مغزم قفل شده بود، این همه شباهت امکان نداشت چون اسم من مهدی و اسم دختر همسایه هم کوکب بود! همینطور که با خودم تکرار میکردم «ده منهای سه، ده منهای سه» چهره ی کوکب جلویم ظاهر شد و با لبخند به من گفت: «هفت میشه دیگه اسکل!». در همین حال و هوا بودم که یکهو پس کله ام گرم شد و تصویر پرید. سریع خودم را به رختخواب رساندم.
اصلا خوابم نمیبرد و همش جنبه های مختلف ماجرا را بررسی میکردم: پفک تعارف کردن و بعدش گفتن کلمه ی «رمانتیک» که در آن سن اصلا نمیدانستم با کدام «ط» مینویسند! بیشتر از همه ی اینها به این فکر میکردم که چرا باید به من پفک تعارف کند؟ شاید اینکه موقع پفک خوردنش مثل قحطی زدگان کوزوویی به او زل زده بودم هم بی تاثیر نبوده، ولی به هر حال کوکب ظرف مرا شکسته بود! بیخیال خواب شدم و شروع به نوشتن نامه عاشقانه کردم، اصلا هم به این فکر نکردم که او شش سال دارد و نمیتواند بخواند. تنها مشکلم در آن مقطع حساس زمانی فقط این بود که املای درست «رمانتیک» را نمیدانستم.
اولین کلمه را ننوشته زنگ خانه مان را زدند و منه از همه جا بی خبر رفتم در را باز کنم. به محض اینکه در را باز کردم سیلی مادر کوکب روی صورتم نشست! مثل اینکه «رمانتیک» رمز بین کوکب و مادرش بود که هر وقت کسی او را اذیت میکرد آن را به زبان می آورد!