ویرگول
ورودثبت نام
merajhami
merajhami
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

حدیث میانسالی


1- دوست دارم اینگونه خیال کنم که آن کسی که عبارت «قلّکِ دل» را ابداع کرده، حوالی سن و سال من بوده ؛ بعد از چهل! چرا که فکر می کنم وقتی که جوان هستیم، قلب مان پُر از سکّه است، پُر از گنج. و مای خام، مای بی پروا، هربارِ عاشقی، یکی از این سکّه ها را از قلّک درآورده، خرج می کنیم. امّا وقتی به این میانه می رسی – به حوالی من – در می یابی که چیز زیادی، آن تَه، نمانده است. دیگر وقتی سکّه ای را بر می داری، صدای فلزی ِ پُر بودن را نمی شنوی. کم کم صدای خالی بودن می آید، صدای آن اَعماق تاریک. درمورد خودم، فکر می کنم که سکّه های دلم را خرج کرده ام. نمی دانم اصلا" چیزی آن پایین مانده یا نه؟! ولی می دانم که اگر باشد هم زیاد نیست. در این سن و سال، مگر چند سکّه در قلّک دل آدم می مانَد، برای عاشقی؟

.

2- صحبت از کامجویی و وصال نیست. حرفم درباره ی حس و حال است. مهم نیست که دلپذیرهای گذشته، اکنون در کنارم نیستند. موضوع این است که اگر بودند نیز –اکنون- احتمالا" از لرزه های عاشقی خبری نبود و باز هم بی صدایی ِ این قلّکِ خالی را حس می کردم. صحبت از وصال نیست. حرف از حس و حالِ عاشقانه است.

.

3- وقتی خیلی نوجوان و البته اَبله تر بودم، به دنبال عشقی فراجسمانی می گشتم. در شلوغی های جوانی، به دنبال شورِ آتشینِ قلب و تن. و حالا... حالا احساس می کنم که این «اِمکان»، از من، زائل شده و دیگر، از آن کالای باارزش در قفس استخوانی سینه، خبری نیست.

.

4- آیا اشتباه رفته ایم؟ طریقِ دیگری بوده که درنیافته باشیم؟ نظر شخصی ام را بگویم؛ نه! زندگی انسان، آرشیو گریزناپذیری از حسرت هاست. خواستن ها و دست نیافتن ها، دیدن ها و نداشتن ها، داشتن ها و از دست دادن ها... و این «حلقه»، همیشه بوده و برای همیشه تکرار خواهد شد. در قرآن سوره ای هست که با این جمله شروع می شود؛ همانا انسان در خسارت است...(ان الانسان لفی خُسر...) اگر کاری به مبدأ فراانسانی یا انسانیِ آن نداشته باشم، با وجود آگنوستیک بودنم، باز هم از آن الهام می گیرم، که قصّه ی مکرّر ِ بشر است. ما همیشه در حال خسارت دیدن و حسرت ایم. این، ماهیّتِ انسان بودن است. و شاید دیگر موجودات... چرا که دیده شده وقتی فیل ها وقتی به محلّی می رسند که در آن جا، یکی از اعضای خانواده را از دست داده اند، مدتی توقف می کنند! واقعا" در آن لحظه چه حسی دارند؟ شاید سوگواری، غم، دلتنگی...

.

5- برگردیم به قلّک... آنقدر می ترسم که نکند خالی شده باشد که دیگر حتّا تکان اَش نمی دهم. امیدوارم یک سکّه در آن تاریکی ها مانده باشد. سکّه ای برای تو، برای آمدنت، در این میانه سالگی.

.

#معراج_حامی

شهریور نود و نه

ناداستانحدیث میانسالیمعراج حامیدلنوشته
معراج حامی (علاقمند به نوشتن) کتابشناسی؛ جاده به سوی تو (مجموعه شعر)، گمشده در ژاپن (ناداستان)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید