ویرگول
ورودثبت نام
محمدعرفان معماریان
محمدعرفان معماریان
خواندن ۱۳ دقیقه·۳ سال پیش

من از خودم متنفرم: آیا ذهن همه‌ی ما «اشتباه» می‌کند؟

«من دوست‌داشتنی نیستم»، «من بی‌ارزش هستم»، «من از خودم متنفرم». جمله‌ی بعدی چیست؟

احتمال این‌که جمله‌ی بعدی را ندانید خیلی کم است. همین‌طور جمله‌ی بعدی‌اش، جمله‌ی بعدی‌اش، و... بعضی‌ها اسم آن را وجدان گذاشته‌اند. در دنیای مدرن ما، تبدیل شده به «خودانتقادی» و «خودسرزنش‌گری». بعضی‌ها سعی می‌کنند با خودشان مهربان باشند (وجدان من علاقه دارد این رفتار را مسخره کند). بعضی‌ها تا جایی که ممکن است از آب کره می‌گیرند، و وجدانشان را به کار می‌گیرند. البته شاید هم وجدانشان آن‌ها را به کار می‌گیرد: ساعت‌های کاری طولانی و طاقت‌فرسا، میل به «پیشرفت» تا جایی که به بدنشان آسیب بزند، و زمانی برای فکر کردن، حس کردن، و حتی نگاه کردن به خودشان نداشته باشند.

اتاق انتظار

این یک متن ضدسرمایه‌داری نیست. می‌فهمم که آدم‌هایی هستند که باید دوشیفت کار کنند تا زندگی‌شان را بگذرانند، و من هم چیزهای کمی از سرمایه‌داری می‌دانم. اما حتی اگر نخواهیم وجدانمان را در گرو شغلمان بگذاریم، راه‌های فرار کم نیستند. می‌توانیم در شبکه‌های مجازی بچرخیم و بچرخیم تا سرگیجه بگیریم و فراموش کنیم، یا با توجهی که در آن محیط گرفته‌ایم کمی آسوده بشویم (شاید این متن هم استثنایی نباشد). بعید است سرگرمی‌های دنیای مدرن ما را دلسرد کنند: بی‌نهایت فیلم و سریال، مسابقه‌های ورزشی، و بازی‌های رایانه‌ای از سالم‌ترینشان هستند؛ و از سوی دیگر الکل، مواد مخدر، و روابط پرخطر نیز به ما چشمک می‌زنند.

اتاق‌های انتظار، جز جالب‌ترین جاهای دنیا هستند. از آن اتاق‌های انتظاری که قرار است چند ساعت در آن منتظر باشید. اگر موبایلتان اینترنت نداشته باشد بهتر هم می‌شود: در اتاق‌های انتظار، ما با خود رو‌به‌رو می‌شویم، چندساعت، بدون سرگرمی، بدون هم‌صحبت، بدون راه فرار. عجیب نیست که آدم‌ها همه‌کار برای فرار از تنهایی می‌کنند، و از اتاق‌های انتظار نیز متنفرند: وقتی تنها هستیم، وجدانمان ما را گوشه‌ی رینگ گیر آورده است... اتاق‌های انتظار، جز جالب‌ترین، و ترسناک‌ترین جاهای دنیا هستند.

منبع عکس
منبع عکس

تو به چه دردی می‌خوری؟

«به درد خوردن» فعل جالبی است. انگار خبر از انگیزه‌ی انسان برای ساخت ابزار‌ها می‌دهد: برای آن‌که به «دردش» بخورد، برای آن‌که یکی از «درد»‌هایش را کم کند. اما تاحالا کسی این سؤال را از وجدان خود نیز پرسیده است؟ تا حالا کسی در صورت او گفته است «اصلاً تو به چه دردی می‌خوری؟» (من این جمله را در تصورم با خشم فریاد می‌زنم، شاید لازم باشد گاهی بر سر وجدان خود فریادی بزنیم). در روان‌شناسی، وجدان نماینده‌ی جامعه و فرهنگ است، و حقا که ما را به سمت اجتماعی شدن هدایت می‌کند. وقتی اصول اخلاقی حک‌شده در ذهن و جانمان را زندگی می‌کنیم، وجدان ما آرام می‌گیرد و راضی است؛ اما وقتی پا روی این اصول می‌گذاریم، وجدان شلاق خود را از غلاف درمی‌آورد: خودسرزنش‌گری، خودانتقادی، و تنبیه. وجدان ما مثل یک قاضی هشیار همیشه همراه ماست، و نه فقط رفتارهای ما، بلکه خودمان را نیز قضاوت می‌کند. اما چرا این قاضی سخت‌گیر درون ما زندگی می‌کند؟ آیا ممکن است همان‌گونه که «آپاندیس» عضوی بدون کارکرد در بدن است، وجدان نیز عضوی از روان باشد که کارکرد خود را در دوران مدرن از دست داده است؟

جیمی لنیستر و فرانک آندروود

کمتر کسی هست که یکی از دو مجموعه‌ی پرطرفدار Game of thrones یا House of cards را ندیده باشد. وقتی دیدم من هم یکی از طرفداران این سریال‌ها شده‌ام، حسی شبیه ترس در من به وجود آمد. ابتدا نمی‌دانستم این ترس یا اضطراب چیست، و آن را به خشونت این سریال‌ها نسبت دادم. اما به مرور زمان مسئله روشن و روشن‌تر شد: قلب من برای قهرمانی می‌تپید که آدم می‌کشت، خیانت می‌کرد، دروغ می‌گفت، و کودکان را از بالای برج پایین می‌انداخت. اما این تمام ماجرا نبود، چون این قهرمان‌ها یک سوی سفید نیز داشتند: وجهه‌ای قدرتمند، با اراده، کوشا و حتی گاهی خیرخواه. این قهرمان‌ها شدیداً خاکستری بودند، و هیچ شباهتی به «فرودو بگینز» یا «هری پاتر» نداشتند. جالب بود که همه‌ی ما، این قهرمان‌های خاکستری را به راحتی پذیرفته و با آن‌ها همدل شده بودیم.

هنگامی که کودکان یک انیمیشن جذاب می‌بینند، بلافاصله تبدیل به قهرمان آن می‌شوند، با شخصیت اصلی غمگین می‌شوند، و پیروزی شخصیت اصلی، پیروزی خود آن‌هاست. انگار ما نیز پذیرفته‌ایم که قهرمان درون ما، می‌تواند «فرانک آندروود» یا «جیمی لنیستر» باشد، قهرمانی که سفید نیست، اشتباه می‌کند، حتی فراتر از آن، شرارت‌هایی می‌کند؛ اما انگار ما آن‌ها را پذیرفته‌ایم و وجدان خود را به چالش کشیده‌ایم. شاید چنین تغییر بزرگی در روایت ما از قهرمانان، نماد برخورد انسان‌ها با وجدانشان در دوران مدرن باشد. مگر نه آن‌که وجدان ایده‌آل‌ها را می‌ستاید، و قهرمانان همواره نماد ایده‌آل‌های ما بوده‌اند؟ چرا ایده‌آل‌های ما این‌چنین دگرگون شده‌اند؟ پاسخ را نمی‌دانم، اما می‌فهمم وجدان و رسانه در دنیای مدرن، حتی بیش از این بر هم تأثیر گذاشته‌اند.

نسل جدید قهرمان‌ها؟
نسل جدید قهرمان‌ها؟


من کار می‌کنم، پس ارزشمندم

به قسمت Bio اینستاگرام ده نفر از کسانی که دنبال می‌کنید نگاهی بیندازید. این بخش قرار است ما را به دیگران معرفی کند، و شاخص خوبی است از این‌که هر کس دوست دارد کدام وجهه‌اش را به دیگران نشان بدهد و معرفی کند. وقتی من Bio این ده‌نفر را مرور کردم، به یک الگوی جالب رسیدم: آدم‌ها بیش از هر چیز خود را با شغل و حرفه‌شان معرفی می‌کنند. شاید بعد از آن، چند دستاورد و مهارت که دارند را نیز نام ببرند (دکترای اقتصاد، آشپز برتر سال، کمربند مشکی تکواندو، بازیگر تئاتر همه در بیست و پنج سالگی). انگار شغل، حرفه، و دستاورد همه‌ی آن چیزی است که برای معرفی خود داریم. این‌طور تصور می‌کنیم که دیگران ما را با حرفه، شغل و دستاوردهایمان قضاوت می‌کنند، و ما نیز به این آیینه‌ی اجتماعی پاسخ می‌دهیم: «من شغل خود هستم»، «من دستاورد‌های خود هستم» (به روزی که به خاطر بحران اقتصادی اخراج یا ورشکست می‌شوید فکر کنید).

کار، رویاها و آرزوهای ما را نیز در مشت خود می‌گیرد: «من دوست دارم مدیر یک شرکت نرم‌افزاری بزرگ باشم»، «من دوست دارم موفق‌ترین پزشک این شهر باشم»، «من دوست داریم ایلان ماسک بعدی باشم». دیگر چه آرزویی داری؟ اگر کاری نباشد، اگر حرفه‌ای نباشد، دلت ذوق چه دارد؟ «نمی‌دانم...». ویدئوهای انگیزشی، ما را تشویق می‌کنند گرگ وال‌استریت درون خودمان را بیدار کنیم، ساعت ۳ صبح بیدار شویم و تا ۱۲ شب کار کنیم، و همه‌چیز را برای «اهدافمان» قربانی کنیم. مگر نه این‌که اهداف ما، از همه‌چیز مهم‌تر هستند؟ این ساز و کار عجیب، به بیماری‌های ما پاداش می‌دهد: هر وقت بیشتر کار می‌کنیم، تشویق می‌شویم، مهم نیست که از ساعت خواب، بودن با خانواده، ورزش یا حتی تفریحمان زده‌ایم، مهم این است که بیشتر کار کرده‌ایم.

یکی از دوستانم می‌گفت اختلال شخصیت وسواسی این‌روز‌ها شدیداً پذیرفته شده است، طوری که به سختی می‌توان انسان‌ها را متقاعد کرد که این یک مشکل است. شخصیت‌های وسواسی، معمولاً نظم، استمرار، دقت و حساسیت شدیدی به کار دارند، و برای آن پاداش نیز می‌گیرند. مگر جز این است که «تلاش انسان‌ها برای پیشرفت در کار ستودنی است؟». وقتی خود فرد، رییس او و همکارانش، همه از وضعیت او راضی هستند، و جامعه نیز او را تحسین می‌کند و کارمند نمونه می‌خواند، چه‌طور می‌توان از مشکل حرف زد؟ حتی همسر و خانواده‌ی او نیز، کم‌کم حس می‌کنند حقی برای اعتراض کردن ندارند...

وجدان‌درد

نمی‌خواهم بگویم کار کردن ارزشمند یا لازم و ضروری نیست. نمی‌خواهم بگویم رویاهای ما باید کاملاً بی‌ربط به کارمان باشند. اما حدی که کار به ما کمک می‌کند کجاست؟ از کجاست که کار کردن، آسیب‌زننده می‌شود؟ و چرا با کار به خودمان آسیب می‌زنیم؟

شاید این هوشمندانه‌ترین و قابل‌توجیه‌ترین روش آسیب زدن به خودمان است: پاسخ نصفه و نیمه‌ای به سرزنش‌های وجدانمان، پاسخی که نشان از مفید بودن ما نیز دارد. یک توجیه تمام‌عیار. هم با ساعت‌های کاری زیاد و انتظارات بالا خودمان را تنبیه می‌کنیم تا دل وجدانمان خنک شود، هم با توهم مفید بودن، آن را موقتاً گول می‌زنیم. اما یک مشکل بزرگ این‌جا هست: ما معمولاً به وجدان خودمان فرصت حرف زدن نمی‌دهیم. فرصت این‌که بگوید مشکل او اصلاً با کار کردن ماست یا نه. شاید وجدان‌درد ما، ربطی به شغل یا کار ما نداشته باشد. شاید پیام مهم دیگری دارد، که در شیفت‌های طولانی ما به فراموشی سپرده می‌شود. مانند شخصی می‌شویم که دندان‌درد خود را مدام با مسکن آرام می‌کند، یا خواب‌آلودگی‌اش را با قهوه‌های پی‌در‌پی نفی می‌کند. اما این درد، این خواب، پیامی مهم دارند. اگر به آن‌ها گوش بدهیم، احتمالاً می‌شنویم که «تو آسیب دیده‌ای» یا «تو شدیداً خسته هستی». شاید اولین خواسته‌ی وجدان ما نیز خیلی ساده باشد: «بگذار حرف بزنم و فقط گوش بده!»

منبع عکس
منبع عکس


یک خطای مشترک؟

درمان شناختی-رفتاری، یکی از رویکرد‌های درمان اختلالات روان‌شناختی است، که مفهومی به عنوان «باور‌های بنیادین» را مطرح می‌کند. باورهای بنیادین مانند مرکز فکر و هویت ما هستند، طوری که تأثیری جدی بر ادراک ما از جهان اطرافمان دارند. این باورها از آن‌چه در طول رشدمان تجربه می‌کنیم، تأثیر می‌پذیرند؛ و به مرور زمان ثبات آن‌ها در ما بیشتر و بیشتر می‌شود. گویی پیش‌فرض‌هایی هستند که خود، جهان، و دیگری را با آن‌ها می‌نگریم، بدون آن‌که لزوماً به آن‌ها اندیشیده باشیم یا مسیری واضح و مستدل برای دست‌یافتن به آن‌ها طی کرده باشیم. جالب این است که وقتی بسیاری از مشکلات و دشواری‌های روان‌شناختی را تا مرحله‌ی «باور‌های بنیادین» دنبال می‌کنیم، به الگویی منظم می‌رسیم:

باور‌های بنیادینی که تقریباً همیشه مبتنی بر بی‌ارزش بودن، کافی نبودن، دوست‌داشتنی نبودن، و تنها و درمانده بودن هستند. این باورها سهمگین و دردناک هستند، و خیلی از افراد حتی اطلاع ندارند که چنین باورهایی در وجود آن‌ها ریشه دوانده است. علاوه بر این، خیلی از اوقات برای روبه‌رو نشدن با این باورها دست به کارهای فراوانی می‌زنیم: تلاش می‌کنیم با ایجاد روابط متعدد به خودمان ثابت کنیم دوست‌داشتنی هستیم، با وابستگی یا اجتناب از رابطه به خود نشان می‌دهیم که تنها نیستیم، با برنامه‌ریزی دقیق و بی‌نقص ارزشمندی خود را به دیگران نشان می‌دهیم، و...

اما این ماجرا یک بعد تکان‌دهنده‌ی دیگر دارد: چنین باورهایی، فقط در افرادی که دشواری‌های روان‌شناختی را تجربه می‌کنند وجود ندارند. به نظر می‌رسد همه‌ی ما حداقل در لحظاتی احساس بی‌ارزشی می‌کنیم، از خود متنفر می‌شویم، حس تنهایی و درماندگی ما را به زانو درمی‌آورد، یا حس می‌کنیم برای انسان‌های دیگر و جهان، کافی نیستیم. وجود چنین افکار و احساساتی، تا حد زیادی بین انسان‌ها مشترک و جهان‌شمول است. چرا همه‌ی ما باید افکار و احساساتی این‌چنین دردناک را تجربه کنیم؟ آیا این یک «خطای دسته‌جمعی» است؟ آیا همه‌ی ما اشتباه می‌کنیم؟ شاید این افکار، بخش تیز و ناکارآمد وجدانی باشند که فوایدی نیز برای ما دارد، مثل رعایت اصول اخلاقی و چشم دوختن به ایده‌آل‌هایمان در زندگی.

وقتی فرآیندهایی که تا این حد بین انسان‌ها مشترک هستند را مرور می‌کنیم، اشتراک‌های خطا و بیهوده کمتر، و اشتراکات مهم و حیاتی بیشتر به چشم می‌خورند. از طرفی این فرض که افکار این‌چنینی «خطا» یا «اشتباه» هستند، معمولاً از تجربه‌ی روبه‌رو شدن ما با این افکار نشأت می‌گیرند: تجربه‌ای دردناک و طاقت‌فرسا. اما آیا این تجربه‌ی دردناک لزوماً بیهوده است؟ آیا ممکن است ارمغانی به جز درد در خود داشته باشد؟ برای پاسخ به این سؤالات، راهی به جز باز کردن در به روی این افکار نداریم. برای پاسخ دادن به این سؤالات، راهی به جز «شنیدن وجدان» نداریم.

اتاق اعتراف؟

شنیدن وجدان کار دلچسبی نیست. معمولاً وحشتناک است، تا جایی که دوست داریم پا به فرار بگذاریم: انتقاد، سرزش، و قضاوت‌هایی فراتر از مشت و لگد. یادآوری تحقیر و خاطرات تلخ، ناکارآمدی خودمان، و هر آن‌چه در تاریک‌ترین نقطه‌ی وجودمان پنهان کرده‌ایم. اما شاید وقتی به استقبال درد برویم، برای آن آماده‌تر باشیم. شاید وجدان ما اکنون یک درد مزمن است، ولی در ابتدا کمردردی ساده بوده است. شاید همه‌ی خواسته‌ی آن، یا بخش بزرگی از خواسته‌اش شنیده شدن است، و هنگامی که به او گوش بدهیم آرام‌تر شود و تسکین پیدا کند. خب، شاید هم این‌طور نباشد و گرفتار صدها فکر و خیال شویم، و هیجان‌هایی که تا تحمل آن‌ها را نداریم. آری، این گام بیش از آن‌که عاقلانه باشد، شجاعانه است؛ و هیچ‌کدام ما نمی‌دانیم وقتی در اتاقک اعتراف با وجدان خود روبه‌رو می‌شویم، چه چیزی در انتظار ماست...

شاید آن‌قدر ترسیده باشیم که عضلاتمان سفت شوند، و حالت دفاعی به خود بگیریم. جالب است که برای دفاع از خود به اتاق اعتراف آمده‌ایم، گویی هنوز آماده‌ی اعتراف نیستیم. شاید نخواهیم حال خود را با افکار سخت و طاقت‌فرسا بد کنیم؛ و تصمیم بگیریم به جای آن به خوبی‌های زندگی دقت کنیم و «فکر‌های مثبت» داشته باشیم. جالب است که تا دم در آمده‌ایم، اما پاشنه‌ی پایمان چرخید و فرار کردیم. شاید طومار‌های استدلالمان را همراهمان آورده باشیم، برای آن‌که نشان دهیم ارزشمند، دوست‌داشتنی، و کافی هستیم. طومارهایی که پر از شهادت دوستان و اطرافیان، همکاران، و دستاورد‌ها و موفقیت‌های ما هستند. مگر ممکن است این همه دستاورد داشته باشیم و باز هم حس کنیم کافی نیستیم؟ جالب است که این گفت‌و‌گوی شخصی و عمیق را تبدیل به دادگاهی کرده‌ایم.

چیزی شبیه به اعتراف؟ (منبع)
چیزی شبیه به اعتراف؟ (منبع)


دشواری‌های شنیدن

شنیدن، از سخت‌ترین کارهایی است که من در تمام زندگی‌ام انجام داده‌ام. شنیدنی که در آن، از پیش در مورد نتیجه‌ی گفت‌و‌گو تصمیم نگرفته‌ام. شنیدنی که در آن به خاطر پیش‌فرض‌هایم صحبت‌های گوینده را زیر سؤال نمی‌برم یا انکار نمی‌کنم. شنیدنی که جدل نیست، من منتظر نوبت خودم برای دفاعیه، و ثابت کردن ادعایم نیستم. شنیدنی که هدفی فراتر از شنیدن ندارد.‌ حس می‌کنم این‌گونه «شنیدن»، موضعی است که می‌توانیم شنیدن وجدانمان را با آن آغاز کنیم. احتمالاً تعجب می‌کند، ولی شاید هم از حضور داوطلبانه‌ی ما استقبال کند. شاید این کمی از سخت‌گیری و خشونتش کم کند. بهتر است با خلقی باثبات و آرام گفت‌و‌گو را آغاز کنیم، نمی‌خواهیم این مکالمه هم مثل هر مکالمه‌ی دیگری، به خاطر احساسات لحظه‌ای ما مخدوش شود.

وقتی این‌گونه شنیدن وجدان را آغاز کنیم، احتمالاً به همان جمله‌های دردناک می‌رسیم: تو ارزشمند نیستی، تو لایق زندگی نیستی، تو دوست‌داشتنی نیستی و... غریزه‌ی ما این است که مخالفت کنیم: «چرا، من ارزشمند هستم». وجدانتان می‌پرسد: «چرا؟». احتمالاً در یک جواب مدرن می‌گویید: «هر انسانی ذاتاً ارزشمند است»؛ یا ممکن است دستاوردهای خود را نام ببرید. اما این‌ها حس شما را تغییر نخواهند داد. می‌دانیم که در حال دست و پا زدن هستیم. دوباره به موضع شنونده بودن برمی‌گردیم، اگر در یک مکالمه‌ی عادی بودیم، از فرد مقابل در مورد صحبتش بیشتر جویا می‌شدیم: «چرا من ارزشمند نیستم؟»، «چرا باید از خودم متنفر باشم؟». شاید جواب‌هایی دریافت کنیم که خیلی دردناک هستند. جواب‌هایی پر از هیجان‌های ناخوشایند. اما برای چند لحظه خود را در موضعی همدلانه نگه می‌داریم و می‌پرسیم: «حالا آیا کاری از دست من برمی‌آید؟». وجدان ما متعجب می‌شود. اگر تا‌به‌حال خیلی کم به حرف‌هایش گوش کرده باشیم، یا خلق و روحیه‌مان در آن لحظات غمگین باشد، ممکن است پاسخ‌های سرد و خشنی بدهد: «نه، هر کاری کنی فرقی نداره، کاری از دستت برنمی‌اد»، یا حتی فکر‌های بی‌رحمانه‌تر. باز هم صبور می‌مانیم، و یک سؤال دیگر می‌پرسیم: «اگر قرار باشد به زندگی ادامه دهم، هیچ کار کوچکی نیست که اوضاع را حتی کمی بهتر کند؟ حتی خیلی کم». شاید وجدانتان یک راه جلوی پای شما بگذارد: فکر کردن به رابطه‌ای که دارید یا قبلاً داشته‌اید و ایجاد تغییری در آن، دنبال کردن رویاهایی که وقتی کم‌سن و سال‌تر بودید با شوق و ذوق در سر می‌پروراندید و سپس بدون آن‌که اجباری در کار باشد به آن‌ها پشت کردید، یا حتی روبه‌رو شدن با دروغ‌هایی که به خودمان گفته‌ایم. ممکن است برخلاف آن‌چه تصور می‌کردید، از شما بخواهد کمتر کار کنید، و کمی نیز به علاقه‌های قلبی‌تان، مثل سازی که همیشه دوست داشتید بیاموزید، یا طبیعت‌گردی، یا نویسندگی بپردازید. حتی ممکن است در کمال تعجب، از شما بخواهد کمی استراحت کنید!

جوانه‌های یک ارتباط

وقتی این گام را طی کنیم، اعتماد وجدانمان به ما بیشتر می‌شود، گویی حسن نیت ما را می‌پذیرد. ممکن است از خشونتش با ما کم شود، و حتی کم‌کم به کمک ما بیاید. با هر بار تکرار این گفت‌و‌گو، این رابطه صمیمی‌تر و گرم‌تر می‌شود. با هر بار تکرار، ما یک قدم برای وجدانمان برداشته‌ایم، و او به ما نشان داده است چطور می‌توانیم در دل و قلب خود، ارزشمند یا کافی باشیم. با هر بار گوش دادن به آن، گویی کمتر به خود خیانت کرده‌ایم، کمتر به خود دروغ گفته‌ایم، و به وجدانمان نیز آموخته‌ایم که زبان ارتباط با ما، شلاق و شمشیر نیست. شاید با هر بار گفت‌و‌گو با وجدانمان، به آن اجازه می‌دهیم قهرمانی را به تصویر بکشد که می‌خواهیم باشیم، اما مدت‌هاست آن را به فراموشی سپرده‌ایم. با هر بار گفت‌و‌گو، به وجدانمان نشان می‌دهیم که می‌توان آرام و همدلانه گفت و شنید، و شاید این شیوه‌ای است که او نیز می‌تواند در پیش گیرد...

روانشناسیوجدانخودانتقادیخودسرزنش‌گری
دست‌نوشته‌های یک روان‌شناس که از تخیل‌ و غرق شدن در افکار لذت می‌برد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید