ویرگول
ورودثبت نام
مثل پاییز
مثل پاییزچیزهایی برای نوشتن هست که هیچگاه نمی شود نوشتشان(علی اکبرامیدی)
مثل پاییز
مثل پاییز
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

مولانای خیال

مولانای خیال
مولانای خیال

نویسنده : علی اکبر امیدی

بحث ما از جنس دیدار اول شمس و مولاناست

مولانا خودش رو علامه دهر می دونست

هر شب خطبه می کرد

آنچه می گفت رو حاصل از یک آگاهی قطعی می دانست

اوایل مولانا مقامی نداشت

مولانا یک جلال الدین منحرف بود

فقط یک جلال الدین

مولانا نبود

اون شکوه دین رو مبتنی بر عزتی می دانست که از کلامش جاری می‌شد

و اونقدر دچار غرور شد که هرچیزی می گفت رو در جرگه آگاهی می نشاند

یک بار جلال الدین از کوچه می گذشت

شب بود

یه نفر از کنارش عبور کرد و به طعنه گفت جلال الدین روزت به خوشی

جلال به این فکر کرد که مگر شب نیست پس چرا اون عابر بهش گفت روزت به خوشی

این موضوع اونو به فکر واداشت که نکند این شامی که جانش را منحصر نموده

شام جهل است

و ای بسا اگر دیر بجنبد از طراوت یمن خرد بی نصیب خواهد ماند

شب به خطبه رفت و گفت آنچه تا کنون به شما آموختم محکوم تردید است

یک نفر گفت تردید ؟

جلال گفت آری ، تصورم این بود آگاهم به آنچه در جان شما می کارم ، بی اطلاع از اینکه خودم دشت خشک وامانده در جهل ام

و بیرون شد و در شام کوچه خزید

چونان سایه ای در جان کوچه گم شد

تا اینکه مردی را دید خداوجهه و نیک سرشت

بنام شمس

جلال الدین شمس رو که دید گفت

کیستی که چون مهتابی آبستن از نور بر

آغوش کوچه می تابی

هان ای بهار از راه رسیده بر خشکزار دلم

قدم قدم به تماشای این خدا آمد

جلال بود و به دیدار کدخدا آمد

چنان گلی که در آیین باغ می رویید

به پیش رفت و تنش را چشید و می بویید

:

نزدیک شمس شد

به حصر عشق در آمد کسی که باور داشت

کسی به غیر خودش عشق را نمی فهمد

عاشق شمس شد

در مورد گفتگوی میان شمس و مولانا همین بس که

شمس گفت خدا رو کجا می یابی

مولانا گفت در دین

شمس گفت کدام دین

مولانا گفت همانکه از کنیسه ها بر می خیزد

شمس گفت خدا در میان توست

آنچه هستی خداست

غریبانه به دنبال کدام خدا در جایی خارج از خویش می گردی

تا مادامی که اصیل تری خداتر خواهی بود

مولانا خود را دریافت و نگاهی به تنش کرد و گفت کجاست این خدا در عبای من است ؟

آیا در جامه من پنهان است

شمس گفت خدا همین من است که پیوسته می گویی

تا اینو گفت مولانا دیوانه شد

پرسید من ؟ کدام من

اگر این من خداست پس من چیستم

شمس در حال رفتن بود که گفت

تو را جز خدا نمی شناسم

مولانا عاجزانه و دردمندانه بر تن راه چنگ می زد و شمس را به ادامه گفتگو تمنا می داشت

نرو که غربت ما بی شما دو چندان است

نرو که بی تو مکان و زمانه زندان است

نرو کمی به تنم عشق و معرفت بنشان

مرا چگونه ز خود می رهانی ای مهمان

خلاصه هرچقدر به ایوان تمنا نشست فایده نکرد

و شمس رفت

مولانا مجنون شد و جهان منزل شیدایی او

یک نفر او را میان راه دید

گوییا در کام شب یک ماه دید

گفت مسجد میروی ای ماه روی

یا کدامین راه را گشتی به سوی

گفت هر کویی نظرگاه خداست

مسجد انجایست که جای خداست

عاشق کوی توام رب ودید

ای پدید آیینه در هر ناپدید

یعنی در هر ناپیدایی حسن جمال خدا پیداست.

« تمام آنچه مطالعه کردید تصور خیالی حقیر از دیدار این دو عزیز بود و نمی دانم در فضای واقعی چنین اتفاقی افتاده است یا خیر . ابیات هم سروده هایی از نویسنده هستند »

شبعشقمولانا
۱۷
۵
مثل پاییز
مثل پاییز
چیزهایی برای نوشتن هست که هیچگاه نمی شود نوشتشان(علی اکبرامیدی)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید