درونگرایی یعنی با خودت به یک صلح نسبی رسیدی. یعنی میتونی یک روز اگر غمگینی به طور کامل تو اتاقت باشی. خودت بهترین کسی هستی که میتونی خودت رو آروم کنی و اگر مغموم بودی بازهم خیلی به کسی احتیاج نداری تا تو رو آروم کنه. درونگرایی یعنی با خودت دردهارو هضم کنی. سلامت روان بیشتری داری تا برونگراهایی که نمیتونن با دردهاشون خلوت کنن. نمیتونن خیلی تنها باشن. تنهایی براشون مساوی با هزارتا حس دردناکه و تحملش براشون خیلی سخته و خیلیهم نمیتونن غمهارو تحمل کنن. اما توی درونگرا میتونی راحت گریه کنی و خودت رو درآغوش بگیری. یک برونگرا هیچ وقت نمیتونه این کارهارو انجام بده. تعریف دنیای مدرن و دلسنگ اینه که درونگراها انرژیشون رو از خودشون میگیرن. ولی تعریف اصلی شاید این باشه که خودشون بهترین مرهم برای خودشونن.
انقد درونگراها احساساتشون رو درونشون نگه میدارن که تو خیلی راحت نمیتونی یه درونگرارو بهم بریزی. اون مثه لاک پشت، خونهی امنش همیشه همراهشه. ولی یه برونگرا هیجاناتش روی پیشونیش نوشته شده. هم تو خیلی راحت میتونی باهاشون بازی کنی، هم خیلی تابلو بهم ریختگیش مشخصه. وقتیام که لو میره عملا جمع کردن قضیه براش خیلی سخت میشه
درونگراها به مراقبت روانی بیشتری احتیاج دارند مثلا، باید درونگراها به این توجه کنند که گاهی هضم دردها به تنهایی به روانشنون آسیب میرسونه. شاید یک دوست که متضاد الهام بخششون باشه(یعنی هم درک کنه که چه چیزهایی میتونه بهشون آسیب بزنه-یعنی دردشون رو درک کنه- و هم بتونه از دیدگاه دیگه به مشکلاتشون نگاه کنه) میتونه حجم دردشون رو کم کنه.
در سوی مقابل در مقام خودشناسی، برونگراها بعضی وقتها اصلا فراموش میکنن که کی هستن،چقد درگیرن، چقد مضطربند. اونا همیشه شکل جمع رو به خودشون میگیرن. اونا حتی شکل غمها و شادیهای دور و برشون رو میگیرند و حتی شکل وضعیت کلی روحشون رو به خودشون میگیرن. یعنی کمترین غمی در ناخودآگاه میتونه موودشون رو تغییر بده. در این سو هم برونگراها باید بیشتر سعی کنن با خودشون خلوت کنن و غمها و شادیها و احساسات عمیقترشون رو شناسایی کنن.
من خودم یک برونگرام