ویرگول
ورودثبت نام
Meysam Khaledian
Meysam Khaledian
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

از رنگ‌ها عکس می‌گیرم.

رنگ‌ها؛ میثم خالدیان
رنگ‌ها؛ میثم خالدیان


در طول تمام این سال‌ها فهمیده‌ام که نوشتن چیزی‌ست و عکس گرفتن چیز دیگری. سال‌هایی که غزل می‌گفتم؛ وقتی در یک فستیوال شعر آزاد نفر اول شدم، یکی‌دو نفر به داوران اعتراض کردند که من غزل‌سرا هستم و نمی‌بایست در شعر آزاد جایزه می‌گرفتم. قبل از نوشتن شعر کلاسیک، داستان می‌نوشتم که فکر می‌کنم تا زنده‌ام هم خواهم نوشت. وقتی که شعر یا داستان - یا هرچیزی که پشت میز مطالعه یا در کتابخانه انجام می‌شود – می‌نویسم، مشکل خاصی جز پرداختن به ساختار و وجوهِ ادبی نوشته وجود ندارد. چالش از آن‌جایی شروع شد که باید دوربینم را برمی‌داشتم و در بازار، بافت تاریخی، خیابان‌ها یا هرجایی که آدم‌ها از هر دسته‌ای حضور دارند، شروع به عکاسی می‌کردم. تقریباً هیچ‌وقت نبوده که حرفی در میان نیفتاده باشد. هیچِ هیچش، ناگهان یکی مرا صدا کرده: «عکاس!» و من سر برنگردانده‌ام؛ چون می‌دانم که هیچ قصدی نداشته مگر این‌که بگوید تو را دیدم. خب، مرا دیدی. که چه؟ این یک ماجراست. تو را دیدم که از چیزی عکس می‌گیری. لابد چیز مهمی بوده، وگرنه صلاتِ ظهر (که البته از لحاظ حرفه‌ای هم وقت مناسبی برای عکاسی نیست) که یکی به اداره‌ای می‌رود، یکی میوه می‌فروشد و دیگری کیسه‌های سیمان را جابه‌جا می‌کند، تو چه می‌کنی؟
چند بار نیز با این سؤال مواجه شدم که «برای تلویزیونه؟» هر بار که می‌پرسند برایم عجیب است. می‌مانم چه بگویم. واقعاً این عکس‌ها برای کجاست؟ من عکاس معماری، مستندِ اجتماعی یا فاین‌آرت نیستم. شاید بتوانم بگویم که من عکاسِ «وضعیت»م. توضیح این برای کسانی که همیشه عکاس بوده‌اند هم سخت است، چه‌طور می‌توانم با میلِ درونی‌ام به کم‌حرفی توضیح مناسبی به پرسشگر بدهم؟ می‌گویم: «برای تلویزیون نیست، برای خودمه!» چنین جوابی می‌تواند اوضاع را بدتر کند؟
در بافت‌های قدیمی، وضعیت بغرنج‌تر است. مردم آن محله‌ها اغلب تصور می‌کنند که تو فرستادۀ اداره یا سازمانی هستی. حق دارند. دیوار و سقف‌شان در حالِ فروریختن بر سرشان است و برای دیگران این وضعیتْ یک سوژۀ گردشگری است. مردم این محله‌ها فکر می‌کنند که همین خانۀ نیمه‌ویران هم به زودی از آن‌ها ستانده و منبع درآمدی برای سازمانِ دیگری خواهد شد. گاهی آن سازمان‌ها عکاسان میان‌مایه و بی‌شرمی دارند که عبوسانه شات‌شات از درودیوارشان عکس می‌گیرند. توضیح دادنِ «من یک عکاس آزاد هستم» سخت است. به‌جز آن‌هایی که فکر می‌کنند «برای تلویزیون است»، عده‌ای دیگر هم بر این تصورند که «برای اینترنت است»؛ که البته این اشتباه بزرگ‌تری است و شرح دشوارتری دارد. 
جایی در کنار ساحل، پر از رنگ بود. قایق‌ها، اسکله و مابقیِ رنگ‌ها که در شهر یا طبیعت هستند. وقتی عکاسی می‌کنم، متوجه می‌شوم که رنگ‌ها، بیشتر و گسترده‌تر از آن چیزی هستند که وقتی رهگذر بودم تصور می‌کردم. سؤالی که اینجا از من پرسیده شد این بود: «از چی عکس می‌گیری؟» اگر حتی چکشی در دست می‌گرفتم و شروع می‌کردم به زدنِ ضربه‌های محکم به اسکله و قایق‌های فلزی، درصورتی‌که نگهبان آنجا نبود، هیچ‌کس نمی‌گفت چه می‌کنی‌؟ «از رنگ‌ها عکس می‌گیرم.» هرچه کم‌تر با دیگران حرف می‌زنم، بیشتر با خودم حرف می‌زنم. چه جواب احمقانه‌ای. لابد روزی هم خواهی گفت که از «صدا» عکس می‌گیری و آن‌وقت پاسخِ این حرف‌های تمسخرآمیز را دریافت خواهی کرد.  
وقتی در یک روز شلوغ در حال عکاسی از مردم با پس‌زمینۀ دیوارهای آجری بودم، مادری پسرِ کوچکش را آورد و گفت از او عکس بگیر. مثلِ کسی که کفشش را داده باشد به واکسی. گفتم چشم. پسرش مؤدب ایستاد و از او عکس گرفتم. اما کار در اینجا تمام نشد. خواهرِ آن زن آمد و خواست که از دخترش هم عکس بگیرم. گفتم چشم، اما دختر کوچک به شکل عجیبی از دوربین (فکر نمی‌کنم از دوربین، شاید از کلِ رفتارِ عکاسی کردن) می‌ترسید. به‌هیچ‌وجه در نورِ مناسب نمی‌ایستاد و می‌خواست به آغوش مادرش برگردد. مادرش می‌خواست به‌زور او را وادارد که سر جایش بایستد و کار به‌جایی رسید که شروع کرد به دعوا کردن با دختر خردسال. شاید اگر گروه‌های حمایت از کودکان خردسال آنجا می‌بودند، قشقرقی به‌پا می‌کردند؛ اما خب، آن زن فکر می‌کرد مگر می‌شود خواهرزاده‌اش پرتره‌ای داشته باشد، اما فرزند خودش نداشته باشد. این یک شکست خانوادگی است. باید حتماً او هم پرتره‌ای می‌داشت برای آینده؛ اما حتی فکر نمی‌کنم برای آینده بوده باشد، برای همان لحظه بود.

رنگ‌ها 2؛ میثم خالدیان
رنگ‌ها 2؛ میثم خالدیان

پلیس هم به عکاسان به دیدۀ تردید می‌نگرد و هر وقت که بخواهد می‌تواند آن‌ها را مؤاخذه کند؛ اما در مراسمِ مذهبی اوضاع کمی بهتر است. دیگر چندان لازم نیست توضیح بدهی «من عکاس وضعیت هستم» یعنی چه. تقریباً همه داخلِ وضعیت هستند، بی‌آن‌که شرحی بر آن وضعیت داشته باشند. آن‌ها، شلوغی را وضعیتِ طبیعی تلقی می‌کنند و دیگر مطمئن‌اند که برای تلویزیون است، پس دیگر تو را به حال خودت رها می‌کنند. اما اگر وضعیتی که من دنبالش هستم، در همان‌روز، اما خارج از جمعیت اتفاق بیافتد؛ دشواریِ دوباره‌ای‌ست.  
روزی یکی از دوستانم خواست در خیابان از من عکس بگیرد. مرا کنار دیوار، جایی که می‌خواست نگه داشت. پشت سرم دیواری قرمز بود که با اسپری رویِ آن چیزی نوشته و سپس آن‌را خط زده بودند. وقتی دوستم، نور و ترکیب‌بندی مورد نظرش را تنظیم کرد و خواست عکس بگیرد، مردی آمد و با تلفن همراه‌ش شروع کرد به عکس گرفتن از ما. خب، ما عکاس بودیم و خرده گرفتن به آن رفتار، اگرچه هجومی به نظر می‌رسید، کار ما نبود. وقتی بی‌تفاوتی ما را دید، سؤال کرد که چه می‌کنید؟ ماجرا این بود که دیوار، دیوارِ خانۀ پدر اوست و شب گذشته یک نفر آمده و روی آن فحش نوشته. آن مرد هم، صبح، روی فحش با اسپرۀ دیگری خط کشیده و فحش را محو کرده. حالا که بعدازظهر شده بود، ما داشتیم از تمام این ماجرا عکاسی می‌کردیم، پس چه بسا همه‌چیز زیر سر ما بوده. این تصور آن مرد بود. تصور ما این بود که یک عکس پرترۀ معمولی می‌گیرم.
من نمی‌توانم با همه خو بگیرم و گپ بزنم، ازشان بخواهم بایستند و ژست بگیرند. این مانعِ بزرگی سرِ راه نوعی از عکاسی است، اما همچنین نمی‌توانم عکاسی نکنم. پر از میل به عکاسی هستم و می‌خواهم یک عکاسِ وضعیت باشم. صدها عکسِ مینیمال، انتزاعی و مستندِ اجتماعی گرفته‌ام، اما وضعیت چیزی‌ست که نمی‌توانم دربارۀ آن حرف بزنم و تنها تصوراتی از آن دارم و فکر می‌کنم در تمام این سال‌ها چهار یا پنج عکسِ وضعیت گرفته‌ام، اما منتشر نکرده‌ام. آن را یک ژانر - مثلِ عکاسی خیابانی، مستند اجتماعی، جنگ، آبستره و... - تلقی می‌کنم و فکر می‌کنم که روزی یک نفر آن‌را به اوج خواهد رساند. یا من، یا کسی که دوستش خواهم داشت.
امیدوارم روزی عکاسی؛ مانند دست‌فروشی، مهندسی راه و ساختمان، وزارت صنعت، معدن و تجارت، مداحی، نقاشی، شست‌وشو و نصب روکشِ مبلمان، آدم‌فروشی، سیگارفروشی، پرستاری، نشر، کاشتِ ناخن و تزیین سالاد الویه به‌رسمیت شناخته شود و طبیعی جلوه کند.

وبلاگ من: اتفاق

عکاسیادبیاتداستانرنگ‌ها
او نیست با خودش، او رفته با صدایش...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید