1
امروز شنبه 20 جولای ساعت 15 در فرودگاه فلورانس هستم. قرار است با پرواز اتریشی ساعت 18:30 به وین بروم، امشب را در وین بمانم و فردا عصر به سمت تهران پرواز کنم. تقریبا 18 ساعت در وین هستم. خیلی دوست دارم این شهر زیبا را که پایتخت موسیقی جهان است، ببینم. شهر موتزارت، بتهوون، یوهان اشتراوس، شوبرت و .... هتلی در مرکز شهر گرفته ام که دویست سال قدمت دارد و نزدیک موزه و سالن کنسرت موتزارت است.
فعلا در فرودگاه فلورانس هستم. اسم فرودگاه فلورانس امریکو وسپوچی است. در چند فرودگاه ایتالیا دیده ام که فرودگاه را به نام بزرگانشان نامگذاری می کنند. مثلا اسم فرودگاه رم لئوناردو داوینچی است یا اسم فرودگاه پیزا گالیله است. حالا چرا اسم فرودگاه فلورانس را به نام میکلانژ نگذاشتهاند که معروفترین هنرمند فلورانس است؟ اصلا این آقای امریکو وسپوچی کیست؟ در گوگل جستجو میکنم ایشان همان کسی است که قاره آمریکا به خاطر اوآمریکا نامیده شده، کاشف، دریانورد، ناوبر قرن 15 میلادی،... قانع می شوم! چه قدر خوب بود اگر ما هم مثلا اسم فرودگاه شیراز را فرودگاه حافظ میگذاشتیم، اسم فرودگاه اصفهان را شیخ بهایی...
فرودگاه به هم ریخته و آشفته است. من خوشبختانه زودتر آمده ام. کانتر خط هوایی اتریش را پیدا می کنم و در صف می ایستم. صف خیلی کند پیش می رود. یک ساعت است که در صف هستم. اطلاعات پرواز را چک می کنم. یک ساعت تاخیر داریم. کانالهای خبری ایرانی را چک می کنم: صدها پرواز در سراسر جهان دچار مشکل شده اند. خدای من! امروز چه خبر است؟ یک ساعت دیگر در صف می ایستم هیچ کس نیست که با او حرف بزنم. قبل از اینکه نوبت من بشود ما را ازصف اصلی جدا می کنند می فهمم که پرواز کنسل شده. به کارمند خط هوایی میگویم من باید امشب به وین بروم. پرواز خارجی دارم. می گوید تا فردا عصر هیچ پروازی از فلورانس به وین نداریم! کم سال و کلافه است مردم با او دعوا می کنند. نفر پشت سر من دانمارکی است می خواهد از وین به کپنهاگ برود. می پرسم از فلورانس برای وین قطار نیست؟ سرش را تکان می دهد که خیلی طول می کشد. مرد دانمارکی با خانواده اش آمده تعدادشان زیاد است. مرد مهربانی است. برایم آرزو می کند که به پروازم برسم. پسرش لباس تیم آرسنال را پوشیده در آن شلوغی با او هم احساس آشنایی می کنم. به خانواده آنها میگویم تیم ملی دانمارک!
کم کم می فهمم که بیشتر مسافران پرواز کنسل شده فلورانس-وین دانمارکی هستند همه هم وقت می پرسی مقصدت کجاست؟ با لهجه زیبایی می گویند کوپن هیگن! یک جوان قد بلند و ورزشکار در صف پشت سر ماست که به او می گویم مایکل نویر (دروازه بان آلمان). البته غیر از دانمارکی ها که خونسرد و آرامند چند تا ایتالیایی هم هستند که دعوا میکنند، توی صف می زنند و اعصاب ندارند. مربی تیم ملی دانمارک میگوید اخلاق ایتالیایی ها همین طور است موقع رانندگی هم رعایت نمیکنند. یک جوان موقرمز هم هست که بی خیال ترین آدم دنیاست همه جا هم نزدیک من است. هر از گاهی خلاصه اخبار را از من می پرسد، نه استرسی دارد نه عجله ای! باید همشهری باشیم!
بعد از ساعتها انتظار بالاخره هواپیمای اتریش به ما اطلاع می دهد که امشب ما را با اتوبوس به میلان میبرند شب را در هتل میخوابیم و فردا صبح مارا به فرودگاه میلان میبرند تا از آنجا به وین برویم. همه هزینه ها هم با ایرلاین است. اما چون پروازهای زیادی کنسل شده ممکن است چند ساعت طول بکشد تا اتوبوس پیدا کنند. به ما میگویند که به طبقه پایین نزدیک اطلاعات پرواز برویم و منتظر اعلام باشیم. دیگر هتل وین سوخته و آن همه برنامه برای دیدار از وین پرپر شده اما لااقل به پرواز تهران می رسم.
فرودگاه فلورانس کوچک است. یک صندلی پیدا میکنم. جوان مو قرمز هم دنبال من می آید به او اشاره میکنم که روبروی من یک صندلی خالی هست. تشکر می کند هدفونش را روی گوشش می گذارد و چشمانش را میبندد. کانادا که بودم استاد مشاورم می گفت نسل بعدی با هدفون از مادر متولد خواهد شد. جوان موقرمز یکی از نسل بعد است.
در شلوغی فرودگاه حسین العطیه را دیدم او هم در دانشگاه واترلو درس می خواند. پروفسور احمد کیشک استاد دانشگاه مونترال همراه اوست. حسین اهل شهری در مصر بود به اسم زقازیق. الان استاد دانشگاه دمام عربستان است. وضعش توپ است. صندلیهای کناری من خالی شده اشاره میکنم که بیایند اینجا. حسین میگوید به روز رسانی یک پکیج مایکروسافت باعث قطع سرویسهای سایبری جهان شده و بسیاری از خطوط هوایی را به هم ریخته. میخواهد بلیتش را کنسل کند و با هزینه شخصی بلیت بخرد. حوصله ماندن در فرودگاه را ندارد. بچه مایه دار! ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم.
حسین العطیه و دکتر کیشک می روند و سه دختر فرانسوی فورا به جای آنها مینشینند. خوشحالند، دارند استوری می گذارند از وضعیت فرودگاه. با زبانهای مختلف از آنها خواهش می کنم مواظب وسایلم باشند تا قدمی در فرودگاه بزنم. تقریبا دو ساعت است اینجا نشسته ام. دخترها استرسی ندارند دور هم خوشحالند.
نزدیک ساعت 10 شب بالاخره صدا زدندکه اتوبوس آمده و باید سوار بشویم. تقریبا ۳ ساعت و نیم بعد از زمان اصلی پرواز. تیم ملی دانمارک همراه ماست، مایکل نویر هم در کاروان ماست، جوان مو قرمز را پیدا می کنم اشاره میکنم که بلند شود. خانم کارمند ایرلاین اتریش گفت که تا میلان حدود سه ساعت راه است. راننده ما را به هتل می برد. با هتل هماهنگ شده که فردا هر کدام از ما را در زمان مقرر به فرودگاه برساند. خانم ایرلاین میگوید که با ما نمی آید اما میرود به فرودگاه که برای همه ما آب بیاورد. مایکل نویر جستی زد و همراهش رفت که کمکش کند. آفرین به غیرتت مرد! ولی نمیدانستم این آب آخرین آب خوشی است که از گلوی ما پایین خواهد رفت!
2
ساعت 10:45 شب اتوبوس از فرودگاه امریکو وسپوچی راه افتاد به سمت میلان. مدتها بود سوار اتوبوس بین شهری نشده بودم. دلم برای سفر شبانه با اتوبوس تنگ شده بود. سرم را به پنجره تکیه میدهم. جاده به پیش میرود. شب شط جلیلی است پر مهتاب. ماه سمت من است و سخاوتمندانه بر جاده و شهر میتابد. خدانگهدار فلورانس زیبا! خوابم می برد. روز خسته کننده ای داشتم.
سه ساعت بعد از توسکانی به لومباردی رسیدیم. هوای میلان بارانی است. همسفران یکی یکی پیاده شدند. مایکل نویر اولین نفری بود که پیاده شد. من و جوان مو قرمز هر دو خواب آلود بودیم و آخر همه رسیدیم. در لابی هتل غوغایی به پا شده، هتل ما را پذیرش نمیکند. میگوید با ما هماهنگ نشده! همه بر می گردند به سمت اتوبوس که بیرون هتل پارک کرده. باران می بارد. راننده اتوبوسی که ما را آورد انگلیسی نمی فهمد. دانمارکی ها هیچکدام ایتالیایی نمیدانند. مایکل نویر دنبال یک نفر میگردد که ایتالیایی و انگلیسی بفهمد. یکی از ایتالیایی ها عصبانی که در فرودگاه فلورانس دعوا میکرد به دردمان خورد. با راننده حرف میزند ... بی خیال روی مبل راحتی در لابی هتل مینشینم. پسرک موقرمز هم در مبل کناری من مینشیند.
راننده ما را می گذارد و می رود. ماموریت او تمام شده. من خسته ام، حاضرم روی همین صندلی بخوابم. تصورم این است که هتل نزدیک فرودگاه است و فردا با شاتل ما را به فرودگاه می برند، مثل بیشتر هتل ها. پسرک مو قرمز میگوید: حالا چه کار کنیم؟ میگوید یک ساعت تا فرودگاه و شهر میلان فاصله داریم! خواب از سرم می پرد! جی پی اس گوشی من کار نمی کند! کجا هستیم خدایا! می روم بیرون هتل تا اطراف را ببینم. باران تندی می بارد، خیابان تاریک است. هیچ تابلویی نمی بینم. معلوم است که در میلان نیستیم. من قبلا میلان را دیده ام شهر زنده ای است.
به یاد فیلم معروف هیچکاک Psycho(روانی) می افتم که مسافران در یک شب توفانی به یک هتل دور افتاده می روند و بعد ماجراهای وحشتناکی برای هر کدام رخ می دهد. به وایفای هتل وصل می شوم. ما در منطقه ای به نام فیرا هستیم.
تیم ملی دانمارک و مرد ایتالیایی عصبانی با پذیرش هتل بحث میکنند. هتل میگوید ما فقط ۱۰ اتاق خالی داریم و نمی توانیم به همه شما اتاق بدهیم. ایتالیایی عصبانی میگوید بچه دارها اول! (خودش بچه دارد!)
به جوانک مو قرمز میگویم: پس من و تو آخریم!
مایکل نویر مودبانه از پذیرش هتل میپرسد توصیه شما چیست؟ می گوید تاکسی بروید و به شهر بروید آنجا هتل زیاد است. به جوانک مو قرمز می گویم ساعت از 12 شب گذشته هتل ها برای امشب جا ندارند. گوشی اش را نشانم می دهد یک هتل پیدا کرده ولی مشکل این است که کرایه تاکسی تا شهر زیاد است. مایکل نویر و عده ای دیگر به توصیه پذیرش گوش کردند و رفتند! کجا رفتی؟ من در ادامه این داستان به تو احتیاج داشتم!
جوانک موقرمز می گوید: چه کار کنیم؟ ما هم برویم شهر؟ میگویم این سیاست چرچیل است که اینها دارند پیاده میکند. تفرقه بینداز و حکومت کن! در فلورانس تعداد ما زیاد بود. گفتند همه هزینه های شما با ماست بعد ما را چند دسته کردند و به شهرهای مختلف فرستادند: بولونیا، پیزا، میلان و ... حالا هم با بهانه ۱۰ اتاق میخواهند ما را چند دسته کنند.
جوان مو قرمز لبخند تلخی زد و گفت عجب سیاستی دارند!
فرصت می کنیم که قدری با هم حرف بزنیم و از احوال هم باخبر شویم. او هم به کپن هیگن میرود احتمالا بازیکن ذخیره تیم ملی و نیمکت نشین است!
گفتم: ببین پذیرش هتل گفت ۱۰ اتاق داریم تیم ملی دانمارک و ایتالیا کلا ۵ اتاق لازم دارند صبر کن اینها که سر و صدا دارند پذیرش بشوند. حتما اتاق به لیست ذخیره هم میرسد. یک ساعت دیگر میگذرد. بعد از تیم ملی دانمارک در صف میایستم ، مسوول پذیرش پاسپورت مرا میگیرد و اتاق ۴۴۸ را به من میدهد بدون خون و خونریزی! به جوانک موقرمز چشمکی میزنم علامت تایید میدهد و لبخند میزند.
به یاد نویر میافتم بیچاره الان کجاست؟ یک لحظه در هتل باز می شود. او و دوستش زیر این بارون هنوز منتظر تاکسی بی سیم هستند!
از پذیرش هتل می پرسم صبحانه چه ساعتی سرو می شود؟ می گوید برای شما صبحانه نداریم چون با ما هماهنگ نشده در دلم می گویم ذرت پرت نکن!
3
به اتاق 448 می روم . یک بسته خوشامد در اتاق هست. گرانولا بار، چیپس پرینگل، یک بطری آب ... یادم می آید که شام نخورده ام ساعت از 3 بامداد گذشته. خسته ام روی تخت رها میشوم.
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار میشوم. مستقیم به رستوران می روم و بدون هیچ مشکلی صبحانه میخورم. آخرین کاپوچینوی ایتالیایی را می نوشم. یکی از انواع کروسان ها را با کره امتحان می کنم. به اتاق بر می گردم وسایلم را بر میدارم به پذیرش میگویم یک ترانسفر برای فرودگاه مالپنزا (میلان) میخواهم. میگوید اسم شما در لیست نیست. با ما هماهنگ نشده. دوباره ذرت پرت می کند! لیستی را به من نشان میدهد. یک مشت حروف الفبا و عدد.
میپرسم کرایه تاکسی تا فرودگاه چقدر است؟ میگوید ۱۰۰ یورو! خدای من! ۱۰۰ یورو هم که دیشب به خاطر از دست دادن هتل وین سوخت. با ۱۰۰ یورو میتوانم یک سفر کیش بروم. درخواست میکنم به هواپیمایی زنگ بزند. روی اسپیکر میگذارد به ایتالیایی میگوید شما نفر چهاردهم در صف انتظار هستید. ۱۰ دقیقه میگذرد:
نفر یازدهم، دیچی اونو، پانزده دقیقه بعد هنوز دیچی اونو، دیچی اونو... اینطوری هم پرواز وین و هم پرواز تهران را از دست می دهم. از پذیرش هتل خواهش میکنم برایم تاکسی بگیرد. تاکید میکند که باید خودم حساب کنم. به ارواح عمه مایکروسافت ادای احترام میکنم. اگر به تهران برسم سیستم عامل لینوکس را روی همه دستگاههایم نصب میکنم. تاکسی یک لکسوس تر و تمیز است. به خودم دلداری می دهم که ۱۰۰ یورو می ارزد! تقریبا ۴۰ دقیقه تا فرودگاه راه است.
یادم رفته بود که فرودگاه میلان چقدر بزرگ است. اولین سفر من به کانادا در سال 2004 از طریق فرودگاه میلان بود با خط هوایی آلیتالیا که الان دیگر وجود ندارد. فرودگاه مالپنزا هم آشفته و پر از مسافر است. بالاخره کانتر پرواز را پیدا میکنم. صف طولانی مسافران، دلهره مرا زیاد می کند. کاش زودتر آمده بودم. برای مسافران اکونومی یک کانتر باز شده اما برای بیزنس و فرست کلاس، سه کانتر که مشتری چندانی هم ندارند!
صف بسیار کند پیش میرود. بعید میدانم به پرواز برسم. به پسر ژاپنی پشت سرم که روی چمدانش نشسته انگار که فرش سندباد باشد، میگویم حواسش به وسایلم باشد. از آقای فرست کلاس میپرسم چیزی تا پروازمن به وین نمانده، میتوانم اینجا چک-این بشوم؟ میگوید پروازهای قبل از تو در صف هستند همه مثل تو هستند. حرفش را باور نمیکنم مسافران قبل از من خیلی خونسرد هستند. به جای خودم بر میگردم. پسر ژاپنی میگوید: تو فقط یک چمدان کوچک داری، لازم نبود در صف بمانی میتوانستی آن لاین چک-این کنی. توضیح میدهم که به خاطر پرواز دومم نمیتوانستم.
امیدی ندارم. فقط ۴۵ دقیقه تا پرواز مانده. پیام همسرم را می خوانم. ۱۱ بسم الله می گویم. صدا میزنند کسانی که پرواز وین دارند برای دریافت کارت پرواز به کانتر اول (فرست کلاس) مراجعه کنند.
مثل تیری که از کمان رها می شود به سمت کانتر می روم و پاسپورتم را به او می دهم. حتا فرصت نمیکند کارت پرواز دوم را پرینت بگیرد. چمدانم را می گیرد. شماره گیت را نشانم میدهد A04 میگوید: کارت پرواز دومت را از گیت بگیر حالا برو به سرعت برو!
میروم به سمت گیت، صف بازرسی بسیار شلوغ است. 35 دقیقه تا پرواز مانده. مالپنزا دومین فرودگاه شلوغ ایتالیاست. بعید است به گیت برسم. ماموران یک مانع راهبند را بر میدارند. من نفر اول لاین جدید هستم. وسایلم را روی تسمه میگذارم. 25 دقیقه تا پرواز مانده. حالا باید گیت را پیدا کنم. وای خدای من این گیتA04 کجاست؟ گیت های D و C و Bرا رد می کنم تا به Aبرسم. اولین گیت A64است یعنی گیت من ته ته فرودگاه است!
20 دقیقه قبل از پرواز به گیت می رسم و با غرور و شادی کارت پرواز را به اپراتور می دهم و از او خواهش می کنم که کارت پرواز دوم را صادر کند. اشاره ای به صف طولانی پشت سرم میکند و میگوید: بلیت شما استندبای است باید صبر کنی تا همه مسافران سوار شوند بعد اگر جا بود... برای اولین بار به کارت پروازم نگاه میکنم. اصلا شماره صندلی ندارد! دست از پا درازتر به انتهای صف می روم. اگر به پرواز نرسم چمدانم، سوغاتی بچه ها کجا می رود؟ بچه ها گفته بودند سوغاتی از ایتالیا فقط شکلات نوتلا بیار!
صف، آهسته آهسته پیش می رود. صبر میکنم تا همه بروند. از اپراتورها می شنوم که پرواز فقط 6 صندلی خالی دارد. در میان تقریبا 12 مسافر استندبای مرد ایتالیایی عصبانی و خانواده اش را می بینم. با وجود او بعید می دانم صندلی به من برسد نا امید یک گوشه می ایستم تا سرنوشت شوخی تلخش را تمام کند. ارواح مایکروسافت، جلوی چشمم میآید. نوبت به پذیرش مسافران استندبای می رسد. یکی از دو اپراتور که خانم جا افتاده ای است، میان این همه آدم به من اشاره میکند که پاسپورتت را بده. مرد ایتالیایی با خشم به من نگاه می کند. خانم اپراتور، کارت پرواز دوم از وین به تهران را هم چاپ می کند. به سمت تونل ورود راه می افتم. نگاههای مرد عصبانی مرا تعقیب می کند.
یک ساعت بعد بر فراز وین هستم و به مزرعه های بادی نگاه میکنم. چه خوب که این مردم از انرژی پاک استفاده می کنند. کاش در سرزمین من هم از انرژی های پاک استفاده می کردند. حیف که نتوانستم وین را ببینم اما خوشحالم که امشب به تهران می رسم.
راستی جوانک مو قرمز کجاست؟
پایان
نوشته محمد فخارزاده- شهریور 1403