محمد فخارزاده
محمد فخارزاده
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

ستاره قطبی

من مردی بی شناسنامه ام. همه زندگی ام یک ساک جمع و جور است که با خودم بر می دارم و از این شهر به آن شهر می برم. هیچ وقت نتوانسته ام بیش از یک هفته در یک شهر بمانم اما دو هفته است که در این شهرم. خاطراتم بیش از یک هفته باقی نمی مانند و بعد از آن آشوبی در دلم برپا می شود، انگار که جایی از تنم آتش گرفته باشد. موجهایی سهمگین در من برمی خیزند که همه چیز را زیر و رو می کنند. آن وقت ساکم را بر می دارم و به ایستگاه می روم و سوار اولین اتوبوسی می شوم که مرا از این شهر ببرد. وقتی اتوبوس به راه می افتد، وقتی تنم را به راه می سپارم، تازه آرام می شوم. راه برای من گهواره ایست که شیرین ترین خوابها را در آن می بینم.


به یاد نمی آورم که تا به حال به کدام شهرها رفته ام اما هیچ وقت در شهری که نه رودخانه دارد نه کوه، پیاده نشده ام. همیشه در ساحل رودخانه ها یا در دامنه کوهها جایی هست که برای من ساخته اند، آنجا می نشینم، از صبح تا غروب به مردمانی که رد می شوند نگاه می کنم، به چشمهایشان خیره می شوم، خطوط صورتشان و آرایش موهایشان را مرور می کنم، دنبال بوی عطرشان به راه می افتم شاید یکی از آنها خاطره ای از گذشته را در من زنده کند، اما هیچکس به من نگاه نمی کند، انگار هیچ کس مرا نمی بیند! همه مردم شهر از مقابلم رد می شوند اما حتی یکی ...آن وقت دوباره در دلم آشوب می شود.می فهمم که یک هفته گذشته است و باید از این شهر بروم.


اما دو هفته است که من در این شهرم. این شهر هم رودخانه دارد هم کوه، و درختان بلند گردو که در دامنه کوه رسته اند و از دامن رود آب می نوشند. روز اول که به این شهر آمدم از ظهر گذشته بود که درویش را دیدم. درویش به هیات سرو می مانست با آن خرقه سپید بلند که تا روی گیوه هایش امتداد داشت، با گیسوانی سپید که از زیر کلاه قلندریش بیرون زده بودند و گرداگرد شانه هایش را فراگرفته بودند. درویش نه لباسش به لباس مردمی که دیده بودم می مانست نه صدایش. بار اول که مرا دید گلابدانش را کج کرد دستانم را پیش بردم چیزی در آن ریخت که عطری آشنا داشت انگار جزئی از وجودم آن را می شناخت. درویش نگاهی به من انداخت. زیر ابروان فرورفته اش هنوز دو ستاره قطبی می درخشیدند. سکه ای در کشکولش انداختم و رفت.

شش روز شش سکه در کشکولش انداختم و رفت. شش بار عطری آشنا را بوییدم و رفت. دیگر زیر درخت گردو می نشستم تا او بیاید و مردمانی را که بودند یا نبودند نمی دیدم. کلمه ای برای مکالمه با او نداشتم تا از راز آن عطر آشنا بپرسم. تا آن دو ستاره قطبی را می دیدم دهانم قفل می شد، خاموش می ماندم و تا لحظه ای که او در ملتقای کوه و رود محو می شد تعقیبش می کردم.

روز هفتم تا نزدیک غروب زیر درخت گردو منتظر ماندم. درویش نیامده بود. کودکی که می خواست گردو بچیند سنگهایش را به درخت می زد اما سنگها روی من می افتادند و خون از سر و رویم جاری بود.. دلم آشوب شد، گفتم باید از این شهر میهمان آزار بروم. این درویش هم آمدنی نیست. ساکم را برداشتم که از دیگر ملتقای کوه و رود درویش ظهور کرد. خواستم بروم، دستش را بالا آورد و مرا متوقف کرد. لبهایش را به ظرافت شعر گشود و گفت :

به سنگ کودک نابالغی مرد عاقلی نمی رمد.

دستمالش را باز کرد، آن را روی صورتم انداخت طوریکه تمام صورتم را پوشاند. چشمانم را بستم دستمالش را پایین لغزاند و خونها را پاک کرد. گفت:

چشمانت را بگشا!

چشمانم را باز کردم. کودک نبود و به جای آن زنی زیبارو ایستاده بود که بوی گلابدان درویش از پیکرش می تراوید. درویش گفت:

تو عاشقی بی معشوقی که از این شهر به آن شهر در پی عشقی آتشناک که روزی تورا خواهد سوخت سفر می کنی.

زن زیبارو با لبخندی که باران ملاحت از آن می بارید نیمرخش را از من برگرداند. تنها توانستم مرز گیسوان انبوهش را که در سیاهی شب محو شده بود، دنبال کنم. زن به سمت ستاره قطبی چونان موجی دور می شد و من در حیرت از آن همه زیبایی که فراتر از تحملم بود برجا خشک شده بودم.


حالا دو هفته است که در این شهرم، اما دیگر نه درویش را می بینم نه از آن زیبارو که در سیاهی شب گم شد اثری پیداست. این روزها بالای درخت می روم تا برای کودکانی که گرداگردم جمع شده اند و مرا دوست دارند گردو بچینم. کودکانی که در نگاهشان رازی از آن ستاره قطبی است.

اهواز، بهمن 1382

داستان کوتاهاهواز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید