این لحظات که این متن را مینویسم بر من بسیار سخت میگذرد. علی را به استخر آوردهام کلاس آموزش شنا دارد و من باید دو ساعت با این وضعیت در این اتاق انتظار کوچک بنشینم تا کلاس علی تمام شود.
قبل از اینکه انگشت وسط پای چپم را جراحی کنم من هم با علی میرفتم و تنی به آب میزدم. گاهی هم با پدران هم کلاسیهای علی مشکلات جهان را حل میکردیم.
البته ناراحتی من از دو ساعت انتظار و مشاهده مداوم این آقای محترمی که او هم منتظر پایان کلاس پسرش است و هنوز دستکشهای پلاستیکی دوران کرونا را در دست دارد و خیلی مواظب است به او نزدیک نشوی، نیست.
من مشغول مطالعه یک کتاب جدید هستم: سفرنامهی اروپا نوشته نویسنده محبوبم فیودور داستایوفسکی. یک آدامس اکالیپتوس در دهانم دارم، یک بطری آب با طعم لیمو و یک گیم خیلی خوب روی گوشیام. همه اینها به خوبی دو ساعت وقت مرا پر میکند، اما بسیار ناراحتم.
ناراحتی من از این پدربزرگی که در اتاق بدنسازی کناری، لخت شده و پشم و پیل معظم ایشان و شکایتهای متوالی از گم شدن فلان وزنه بدنسازی نیست. ناراحتی من حتی از کشوری نیست که در آن مزد گور کن از آزادی آدمی بیشتر است.
ناراحتی من از آقای مدیر اینجاست که همین جا روبروی من نشسته و منتظر است با من چشم در چشم بشود و حرفی را که در گلویش قلمبه شده بیرون بریزد.
لابد میپرسید چه حرفی؟ وقتی رسیدیم اینجا من هندزفری توی گوشم بود و داشتم به پادکست کودتا با صدای امیر سود بخش گوش میدادم و غرق روابط پیچیده کاشانی با شاه و مصدق بودم که دیدم آقای مدیر یک دفعه کفش علی را گرفت و با سرعت به اتاق تنهایی خودش رفت و با یک جاروی خیس برگشت. زیر لب غر میزد. گوشی را از گوشم در آوردم. غر میزد که کفش علی گل آلود است. میگفت: باغچه را آب داده و تمام بچه ها از باغچه گل آلود رد شدهاند و ورودی استخر را آلوده کردهاند. به حرفهای آقای مدیر گوش میدادم و سعی میکردم با او همدردی کنم که نگاهم به صندلهای خودم افتاد!
من به خاطر عملی که روی انگشت وسط پای چپم داشتهام صندل به پا میکنم. از حاشیه صندل یک هاله گل بیرون زده بود. فکر کنم نیم کیلو گل به صندل من چسبیده بود! صندلهایم را زیر صندلی پنهان کردم. آرزو کردم مثل چارلی چاپلین در فیلم جستجوگران طلا، کفشهایم را بخورم. آقای مدیر با چشمهای عصبانیاش رد گل آلود را دنبال میکرد و الان بود که به من برسد. خودم را در کتاب داستایوفسکی پنهان کردم و مترصد لحظهای بودم که آقای مدیر بیرون برود.
در یک لحظه طلایی سعی کردم با همان پایی که انگشت وسطش جراحی شده گلها را از کنار صندل پاک کنم. در اواسط عملیات آقای مدیر پیدایش شد! تودههای گل را زیر صندلی پنهان کردم و دنبال دستمال کاغذی گشتم که در غیبت بعدی آقای مدیر آثار جرم را پاک کنم، اما یک دفعه آقای مدیر مثل شکارچی که دنبال شکار میگردد به سمت من آمد. در صندلیام فرو رفتم و پشت داستایوفسکی قایم شدم. آقای مدیر به دو قدمی من رسید الان بود که زیر صندلی را نگاه کند اما مسیرش را کجکرد و به سمت پیرمرد بدن ساز رفت که روی دستگاه خوابش برده بود.
نفس عمیقی کشیدم و دور و برم را نگاه کردم آنجا اصلا دستمال کاغذی نبود. چند جوان وارد شدند. مدیر سمت آنها رفت. دنبال یک نفر میگشتم که کفشهایش گل آلود باشد و شانههایش را برای گریه کردن به من قرض بدهد. اما کفش همه از تمیزی برق میزد. به این نتیجه رسیدم که هیچ آدم عاقلی هنگام ورود به استخر از باغچه گل آلود رد نمیشود.
آقای مدیر دوباره به سمت من آمد چشمهایم را بستم. صدای آهنگ چاوشی را بلند کردم
عمو زنجیرباف زنجیرت رو بنازم...
دو قدمی مانده بود به من برسد که خانمی وارد شد و آقای مدیر که مایو پوشیده بود هراسان به طرف در رفت، مبادا که خانم وارد استخر مردانه شود. آن خانم، مادر یکی از بچه ها بود و میخواست با موبایلش از آرشام جان فیلم بگیرد تا با آن برای تولدش کلیپ سورپرایز تهیه کند. مدیر قول داد که اگر آن خانم از جایش تکان نخورد، خودش تا آخر عمرش آرشام را سورپرایز کند و موبایل را برد که فیلم بگیرد . از فرصت استفاده کردم و قدری پای چپم را که انگشت وسطش را عمل کرده بودم و داشت خواب میرفت تکان دادم.
من هم دلم میخواست پیشرفت علی را ببینم. اما اگر بلند میشدم، آقای مدیر گِلها را میدید و تمام گناهان بنی آدم از قابیل تا این برهه حساس کنونی، گردن من میافتاد...
در همین لحظات تلفن استخر زنگ خورد و آقای مدیر گوشی را برداشت. گُل از گلش شکفت. به نوچهاش گفت: آقای رییس بانک دارد میآید! برایش قهوه درست کن. سونای خشک را روشن کن، مایو و حولهی تمیز برایش کنار بگذار!
من هم مشتاقانه منتظر دیدن آقای رییس بانک بودم و صندل گل آلودم را از یاد بردم. آقای مدیر رفته بود که مقدمات تشریف فرمایی آقای رییس بانک را فراهم کند. در همین لحظه آرشام بیرون آمد و مادرش پرید و او را بغل کرد. آقای مدیر ترسید که مادر آرشام وارد رخت کن بشود برگشت و غضب آلوده به من کرد نگاه. تا آمد با من دعوا کند، تلفن زنگ خورد.
باز هم، آقای رییس بانک بود، راه را گم کرده بود. از آقای مدیر آدرس و لوکیشن میخواست. آقای مدیر با ناز و ادای دخترکان جوان با رییس حرف میزد. من از این غفلت طلایی استفاده کردم و گِل ها را که حالا خشک شده بودند کنار زدم. یک دفعه هدفون از گوشم افتاد چاوشی از برای مصلحت در حبس دنیا مانده بود. آقای مدیر برگشت طرف من. چشمهایم را بستم. داستایوفسکی هم نبود که کمکم کند. درست وسط پنهان کردن گل ها بودم که نوچهاش را صدا زد و از او خواست که لوکیشن استخر را برای آقای رییس بانک بفرستد. چرا علی بیرون نمیآمد؟ بهترین وقت برای فرار از استخر بود و گریز از شهر که به هزار انگشت پاکی آسمان را به وقاحت متهم میکنند. آقای مدیر دوباره عصبانی بود. سالن انتظار به نظرش کثیف بود. جاروی دسته دار را برداشته بود و به طرف من میآمد. پسر آقای دستکشپوش بیرون آمد. پیرمرد بدن ساز هم لباسش را پوشید و رفت.
تنها ماندم
نه حریفی؛ تا با او غم دل گویم
نه امیدی، در خاطر که تو را جوبم
ای شادی جان، سرو روان
کز بر ما رفتی ...
حالا فقط من مانده بودم و آقای مدیر و جاروی دسته دار. منتظر بودم که مثل هری پاتر سوار جارو شود و با چوب جادویش مرا سوسک کند.
یک دفعه در باز شد و آقای رییس بانک وارد شد.
کفش آقای رییس بانک، گِلی بود.
#داستان #طنز