بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود
دلم برای خودم تنگ می شود گاهی
زمانه تنگ ترین وقت می شود گاهی
سکوت نیمه شبان را ز یاد خواهم برد
اگر که دیر زمانی نگاه بِربایی
....
آری دلم برای خودم تنگ شده. همان کسی که شاد بود و زیبا می اندیشید و همواره با تو بود. آنقدر زیبا اندیش بود که دیگران اندیشه اش را کودکانه می پنداشتند، حال آنکه اندیشه اش عمیق بود و سرشار از شعور. دلم، خودم را میخواهد. کجای قافله گم گشته ام نمی دانم.
من غافل شده ام از قافله. این درد است. از آن روزهای همراهی تنها دل نازکی مانده که با اشارتی میشکند و بغضی حاصل میشود و گاهی بدور از هیاهوی زندگی بارانی می شود بر کویر ترک خورده دلم. اما چه سود اشک تمساحی است بعد از بلعیدن طعمه اش نه از سر ندامت بلکه از باب مظلوم نمایی و جلب توجه برای طمعه های بعدی. اما این تمساح یا بهتر بگویم اژدهای بی رحم درونم نمیداند تنها یک من داشتم که آنها را هم از من ربود و ....
به طراری مرا از من ربودی
هنوز جای بالهایی که کند و خوردشان درد می کند. آخر روزگاری بال داشتم و می توانستم پرواز کنم. پرواز کنم تا آنسوی آرزوها، روی ابرها راه بروم و از آن بالا فریاد بزنم:
اما حواسم به ابرها بود و نفهمیدم که کی طوفان شد و من را به زمین انداخت. نفهمیدم که کی اسیر زمین شدم. همین زمین لعنتی که همه ی زمانهایم را از من گرفت تا به او بپردازم و ببینم چطور باید روزم را شب کنم و شبم را روز و هرگز نفهمیدم روزم برای چه شب شد و شبم به چه امیدی روز!!!!
"من بدنبال تو می گردم هر لحظه مدام
ای تو ای واژه سرشار ز عشق"
تو مرا آدم کن
تو مرا غرق تمنایم کن
می شونی از نیستان وجودم دیگر صدای نی نمی آید. در این کویر لم یزرع آتشی افتاده که سر پر سودایی دارد. می خواهد هر چه که مانده را بسوزاند و از بین ببرد. اما این آتش بی رحم نمی دانست که داستانی را آغاز خواهد کرد...
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
وقت آن شده حالا که همه چیز را این آتش پر سودا سوزانده از خاکسترش ققنوس وار سر برآورم تا باری دیگر بال پریدن پیدا کنم و آنقدر بالا بروم که ابرها هم به اوج گرفتنم حسادت کنند. این بار ققنوسم پرنده کوچکی نیست که حریف اژدهای درونم نشود.
مرد می خواهم حریف این من دیگر شود ...