نور فلورسنت بیروح سقف، روی میز کنفرانس صیقلی میتابید و سایههای کشیدهای از لیوانهای نیمهخالی قهوه و لپتاپهای باز میساخت. سارا، مدیر پروژهی جوان و بلندپرواز «ققنوس»، نفس عمیقی کشید و سعی کرد لرزش خفیف دستش را پنهان کند. این فقط یک جلسهی دیگر نبود؛ سرنوشت پروژهای که ماهها برایش خون دل خورده بود، در دستان همین افراد حاضر در اتاق بود؛ اما اینجا، در طبقات بالای برج شیشهای شرکت «پیشرو تک»، قوانین جنگل حکمفرما بود؛ جنگلی مدرن با کراوات و کتوشلوار، جایی که غریزههای بدوی بقا، زیر نقاب ادب سازمانی پنهان شده بود. سارا به یاد پچپچهای همکارانش افتاد، به استعارهی تلخ اما دقیقی که برای این اکوسیستم مدیریتی به کار میبردند: «باغ وحش مدیریت». جایی که هر گوشهاش، گونهای خاص و گاه خطرناک، قلمرو خود را مشخص کرده بود. بقا در این باغ وحش، نیازمند چیزی فراتر از هوش و سختکوشی بود؛ نیازمند شناخت دقیق ساکنانش و یادگیری زبان بقا در میان درندگان و چرندگان سازمانی بود. سارا اسلایدهایش را مرتب کرد. نمایش باید شروع میشد و او میدانست که بازیگران اصلی این باغ وحش، آمادهی ایفای نقشهای همیشگیشان هستند.
جلسه با غرشی آشنا آغاز شد. آقای رستگار، مدیرعامل، مردی چهارشانه با موهای جوگندمی و صدایی که گویی برای فرمان دادن ساخته شده بود، قبل از اینکه سارا حتی به اسلاید سوم برسد، حرفش را قطع کرد.

«سارا جان، این تحلیلهای بازار دیجیتال شما خیلی جالب است، ولی بیایید واقعبین باشیم.» صدایش در اتاق طنین انداخت، صدایی که نیازی به بلندگو نداشت. «من سی سال است در این کارم. تبلیغات تلویزیونی، همیشه جواب داده. پول را جایی میگذاریم که امتحانش را پس داده.» او به نمودارهای دقیق سارا که روند نزولی مخاطبان تلویزیون و رشد انفجاری شبکههای اجتماعی را نشان میداد، حتی نگاه هم نکرد. این اسب آبی (HIPPO) بود؛ سنگینوزن، قدرتمند و نظرش فقط به دلیل جایگاه و حقوقش، بر هر داده و منطقی ارجحیت داشت. سارا حس کرد خون در گونههایش میدود، اما لبخندی زد و گفت: «آقای رستگار، دادههای جدید نشان میدهد...»
«دادهها همیشه همه چیز نیستند، دخترم. حس من میگوید تلویزیون.» اسب آبی با تکان سر، بحث را مختومه اعلام کرد. تیم بازاریابی سارا که ماهها روی استراتژی دیجیتال کار کرده بودند، نگاههای ناامیدی رد و بدل کردند. انگیزه، مانند بخاری که از لیوانهای قهوهی سرد شده بلند میشد، داشت محو میشد.
ناگهان، صدای تیز و برندهای سکوت را شکست. مهندس افشار، مدیر بخش نوآوری، با اعتماد به نفسی که هیچ تناسبی با دانش واقعیاش از بازاریابی نداشت، به میان پرید. «کاملاً موافقم! اصلاً این روشهای دیجیتال شما زیادی پیچیده است. باید جسور بود! باید رفت سراغ متاورس! آینده آنجاست!» افشار هیچ دادهای، هیچ مدرکی برای اثبات ادعای پرطمطراقش نداشت، اما چنان با تکبر و قاطعیت حرف میزد که گویی وحی منزل است. این گورخر (ZEBRA) بود؛ با خطوط سفید ادعا روی زمینهی سیاه بیاطلاعی، متکبر و پر سر و صدا. وقتی سارا سعی کرد ریسکها و عدم قطعیتهای ورود ناگهانی به متاورس را توضیح دهد، گورخر با پوزخندی حرفش را قطع کرد: «ترس از تغییر، بزرگترین مانع پیشرفت است!» او استاد مرعوب کردن دیگران با قاطعیت بیاساسش بود.
در همین لحظه، در اتاق با شدت باز شد و رضایی، مدیر عملیات، نفسنفسزنان وارد شد. «ببخشید دیر کردم! یکی از سرورهای اصلی دوباره خوابیده! باید فوراً تیم فنی را ببرم آنجا! وضعیت بحرانی است!» رضایی همیشه در حال دویدن بود، همیشه در حال خاموش کردن آتشی جدید. این گرگ (WOLF) بود؛ همیشه در حالت شکار آخرین بحران، آخرین آتشسوزی. برای او، برنامهریزی بلندمدت و پیشگیری، مفاهیمی لوکس و غیرضروری بودند. با رفتن او و نیمی از تیم فنی همراهش، عملاً امکان بحث در مورد زیرساختهای فنی پروژه ققنوس از بین رفت. گرگ، با مهارت غریزیاش در اطفاء حریقهای کوچک، ناخواسته داشت کل جنگل را به آتش میکشید.
سارا نگاهی به انتهای میز انداخت. خانم وحدتی، مدیر مالی، آرام نشسته بود و سرش در گوشیاش بود. در طول یک ساعت گذشته، حتی یک کلمه هم حرف نزده بود، جز یک «موافقم» بیروح در پاسخ به اولین حرف مدیرعامل. حضورش سنگین بود، اما بیاثر. این کرگدن (RHINO) بود؛ حاضر، اما فقط اسماً. جایگاهی را اشغال کرده بود، اما هیچ مسئولیتی نمیپذیرفت، هیچ مشارکتی نمیکرد. بار تحلیلهای مالی پروژه ققنوس، عملاً بر دوش یکی از کارشناسان جوان تیم سارا افتاده بود، چون کرگدن علاقهای به خروج از منطقهی امن بیتفاوتیاش نداشت.
درست زمانی که سارا سعی داشت رشتهی کلام را دوباره به دست بگیرد و بحث را به سمت تصمیمگیری هدایت کند، سایهای بلند بر در افتاد. خانم شایگان، معاون منطقهای که ماهها بود خبری از او نبود، با لبخندی که به چهرهاش نمینشست، وارد شد. او نگاهی گذرا به اسلاید روی مانیتور انداخت (که اتفاقاً نمودار پیشرفت یکی از بخشهای چالشبرانگیز پروژه بود) و صدایش ناگهان اوج گرفت: «این وضعیت افتضاح است! ماههاست روی این پروژه کار میکنید و نتیجه این است؟ آقای رستگار، این تیم نیاز به یک شوک دارد! سارا، باید فوراً استراتژی را عوض کنی! تمرکز کنید روی... روی...» مکث کرد، انگار دنبال کلمهای دهانپرکن میگشت، «روی همافزایی بینبخشی!» و قبل از اینکه کسی فرصت کند سوالی بپرسد یا توضیحی بدهد، با همان سرعت که آمده بود، رفت. مرغ دریایی(SEAGULL) کارش را کرده بود: پروازی ناگهانی، بمبارانی از انتقادات بیاساس و نامفهوم و فراری سریع، در حالی که تیم را در میان آشفتگی و سردرگمی رها کرده بود. ترس و اضطراب، مانند موجی سرد، در اتاق پخش شد.
در گوشهای دیگر، آقای بهرامی، مدیر بخش تولید که به خاطر سابقهی طولانیاش احترام زیادی داشت، سرش را به نشانهی تاسف تکان داد. «ببینید، این ابزارهای جدید مدیریت پروژه که سارا میگوید، شاید قشنگ باشند، اما سیستم قدیمی ما که روی کاغذ و با اکسل کار میکرد، امتحانش را پس داده. ما همیشه همینطور کار کردهایم و موفق بودهایم. این تغییرات فقط کار را پیچیده میکند.» این دودو(DODO) بود؛ پرندهای منقرض شده در دنیای واقعی، اما کاملاً زنده در سازمانها. با نظرات منسوخ و خطرناکش، به گذشته چسبیده بود و هرگونه نوآوری را تهدیدی برای قلمرو آشنای خود میدید. مقاومت او در برابر دیجیتالی شدن، مانند سدی در برابر رودخانهی پیشرفت بود.
سارا احساس کرد دارد در این باغ وحش غرق میشود؛ اما نمایش هنوز تمام نشده بود. او متوجه نگاه زیرکانهی فرهمند، مدیر فروش جاهطلب، به سمت رقیبش در بخش دیگر شد. فرهمند به آرامی به سمت آقای رستگار خم شد و چیزی در گوشش گفت. سارا نمیشنید، اما حالت چهرهی فرهمند، لبخند موذیانهاش، کافی بود تا بفهمد افعی (VIPER) در حال نیش زدن است. احتمالاً در حال پخش شایعهای برای تخریب رقیبش یا شاید کارشکنی در بخشی از پروژه که به نفعش نبود. افعیها استاد بازیهای پشت پرده بودند، کینهتوز و خطرناک و برای رسیدن به اهدافشان، از به خطر انداختن نتایج کلی ابایی نداشتند. اعتماد، کالای کمیابی در حضور افعی بود.
در این میان، کیانی، هماهنگکنندهی جوان پروژه که سارا از او خواسته بود نظرش را در مورد دو راهکار فنی بگوید، منومنکنان گفت: «خب... راستش... هر دو خوب به نظر میرسند... شاید... بستگی دارد... نمیدانم کدام بهتر است.» این موش (MOUSE) بود؛ همیشه مردد، همیشه نگران، به راحتی تحت تاثیر آخرین نفری که با او صحبت کرده بود، قرار میگرفت. عدم قاطعیت او، تصمیمگیری را فلج میکرد و بار مسئولیت را بر دوش دیگران میانداخت.
و البته، صدای آشنای دستیار مدیرعامل، خانم زمانی، هم به گوش میرسید که با حرارت، کلمات کلیدی محبوب آقای رستگار را تکرار میکرد: «بله دقیقاً! همانطور که آقای رستگار فرمودند، تمرکز بر بازارهای سنتی، کلید موفقیت پایدار است!» این طوطی (PARROT) بود؛ تکرارکنندهی آزاردهندهی حرفهای قدرتمندان، بدون هیچ تحلیل یا درک عمیقی. حضورش بیشتر شبیه نویز پسزمینه بود تا مشارکتی معنادار.
و در نهایت، گزارش حجیمی که روز قبل از تیم تحلیل داده دریافت کرده بود، جلوی چشم سارا رژه رفت. صدها صفحه جدول و نمودار، اعداد و ارقام خام، بدون هیچگونه تحلیل، تفسیر یا پاسخی به سوال کلیدی سارا: «کدام بخش از مشتریان، بیشترین بازگشت سرمایه را دارند؟» این کارِ الاغ (DONKEY) بود؛ غرق در دادهها، اما بدون دانش، بدون تخصص و مهمتر از همه، بدون درک «چرایی». او میتوانست اقیانوسی از داده جمع کند، اما نمیتوانست قطرهای بینش از آن استخراج کند.
جلسه بدون هیچ نتیجهی مشخصی به پایان رسید. سارا پشت میزش نشسته بود، خسته و ناامید. پروژه ققنوس، مانند کشتی سرگردانی در میان طوفان شخصیتهای مدیریتی، به این سو و آن سو کشیده میشد. اسب آبی مسیر را به سمت گذشته هدایت میکرد، گورخر به سمت ناکجاآبادی خیالی، گرگ دائماً در حال تغییر مسیر برای خاموش کردن آتشهای کوچک بود، مرغ دریایی از آسمان بمب انتقاد میریخت، دودو لنگر انداخته بود و از حرکت جلوگیری میکرد، افعی بدنهی کشتی را سوراخ میکرد، کرگدن در کابینش خواب بود، موش سکان را میلرزاند، طوطی بادبانها را به هر سمتی میچرخاند و الاغ، نقشه را با دادههای بیربط پوشانده بود.
سارا به تصویری که در ذهنش شکل گرفته بود، پوزخندی زد. «باغ وحش مدیریت». استعارهای تلخ، اما واقعی. او فهمید که نمیتواند حیوانات این باغ وحش را تغییر دهد. غرایز آنها، الگوهای رفتاریشان، عمیقتر از آن بود که با یک جلسه یا یک پروژه عوض شود؛ اما شاید میتوانست یاد بگیرد چگونه در میان آنها حرکت کند.
برای اسب آبی، باید دادهها را نه فقط ارائه، بلکه با داستان و ارتباط شخصی همراه میکرد و حمایت دیگر رهبران را جلب میکرد. برای گورخر، باید با آرامش و اصرار، شواهد و مدارک را طلب میکرد و اجازه نمیداد تکبرش او را از میدان به در کند. برای گرگ، باید سپر دفاعی تیم میشد و با برنامهریزی دقیق، اهمیت کارهای بلندمدت را یادآوری میکرد. برای کرگدن، باید وظایف مشخص با خروجی قابل اندازهگیری تعریف میکرد و مستقیماً پیگیری مینمود. برای مرغ دریایی، باید با گزارشهای منظم و پیشگیرانه، جلوی حملات غافلگیرانهاش را میگرفت و همیشه آمادهی دفاع مستند میبود. برای دودو، باید با اجرای آزمایشی ایدههای جدید و تأکید بر مزایای تغییر از دیدگاه او، مقاومتش را کم میکرد. برای افعی، باید همه چیز را مستند میکرد، فاصلهاش را حفظ میکرد و روابطش را با دیگران تقویت مینمود. برای موش، باید با پرسیدن سؤالات جهتدار و ایجاد فضایی امن، به او در تصمیمگیری کمک میکرد. برای طوطی، باید با درخواست توضیح بیشتر، عمق دانش (عدم دانش) او را آشکار میساخت؛ و برای الاغ، باید از ابتدا سؤالات کلیدی را مشخص میکرد و به جای دادهی خام، بینش و تفسیر طلب مینمود.
سارا نفس عمیقی کشید. راه طولانی و دشواری در پیش بود. تبدیل این باغ وحش به یک اکوسیستم سالم، کار یک نفر نبود و شاید هرگز به طور کامل محقق نمیشد؛ اما شناخت گونههای خطرناک، درک رفتارشان و داشتن استراتژی برای مواجهه با آنها، اولین قدم برای بقا و شاید، فقط شاید، موفقیت در این جنگل آسفالت بود. او لپتاپش را بست. فردا روز دیگری بود و نمایش در باغ وحش مدیریت ادامه داشت؛ اما این بار، سارا دیگر یک بازدیدکنندهی وحشتزده نبود؛ او راهنمای تورِ بقای خودش بود.