امروز میخوام باهاتون در مورد یک موضوع بسیار شخصی صحبت کنم اونم اینه که مدتهاست احساس میکنم یک غریبه ام
از وقتی یادم میاد از همون کودکی همیشه با همه اطرافیانم فرق میکردم چیزهایی بهشون علاقه داشتم کارتونهایی که میدیدم آهنگهایی که گوش میدادم و تا همین امروز که صحبت میکنیم همچنان احساس میکنم که یک خارجی هستم فکر میکردم که وقتی به شهر مادریم برگردم همه چیز تغییر میکنه و اون احساس تعلقی که همیشه دنبالش میگشتم به زندگیم برمیگرده اما اشتباه فکر میکردم با وجود اینکه برگشتم متوجه شدم چقدر اطرافیانم همچنان با من متفاوتن و چقدر هنوز در هیچ گروهی قرار نمیگیرم
بودن در جمع و حس تنهایی کردن جزو بزرگترین احساساتی هست که منجر به افسردگی میشه قبلاً من این رو فقط زمانی که تنها در یک شهر دور افتاده بودم حس میکردم اما الان در شهر مادریم دقیقاً همین هست رو مجدداً دارم شاید دلیلش به این خاطره که دارم از یک برههای از زندگیم وارد برهه بعدی میشم این بیخبری و نداشتن پلن مشخص برای زندگی منو با ترسهای بنیادین درونم روبرو میکنه قبلاًها خیلی از این ترسها فرار میکردم روبرو شدن با خودم و احساسات دردناکم برام مثل یه کابوس بود اما اخیرا پیش روانشناس رفتم و فهمیدم که بهترین راهی که بتونم با این احساسات روبرو بشم پذیرفتن حضور تمام اون ترسها و احساسات دردناکه وقتی که باهاشون روبرو شدم خیلی حجم عظیمی از درد رو تحمل کردم اما نکته زیباش این بود که فهمیدم با وجود اون همه درد من همچنان زنده میمونم و ادامه میدم و توانایی تحمل دردم بیشتر میشه
این روزها خیلی کمتر عصبی میشم خیلی راحتتر از مسائل خیلی سخت میگذرم غمگین شدنم آنچنان عمیق نیست و شادیم هم آنچنان هیجان آمیز و بزرگ نیست این روزا طیف عواطفم از نسبتاً خوب به نسبتاً بد نوسان میکنه و هیچ چیز فوق العاده یا بسیار وحشتناکی وجود نداره این روزا انگار به نسبت قبل افسار احساساتم بیشتر در دستمه و خیلی راحتتر میتونم بپذیرم که احساسات یک قسمت جدایی ناپذیر از روح ما هستند که بسیار متغیرند و بسیار نامتعادل و نمیشه روی اونها حساب باز کرد چیزی که بیشتر میشه روش حساب باز کرد منطقه و منطق زمانی که احساسات بسیار شدید هجوم میارند قدرتشو از دست میده بنابراین احساساتی که حجم کمی دارند کمک ممیکنند تا بگیرم و بزارمشون تو جیب بغل کتم و با منطقم در مورد زندگی تصمیم بگیرم و به اون نگاه کنم
برگردیم به داستان غریبه آشنا همیشه فکر میکردم که وقتی برگردم به شهر وطنیم همه چی درست میشه احساس تعلقم برمیگرده و جایی که بهش تعلق دارم خودشو نشون میده و دوباره احساس شادی میکنم اما چیزی که نمیدونستم اینه که وقتی برای مدت طولانی از شهر وطنیت فاصله میگیری بخشی از تو در شهرهای دیگه جا میمونه و اون موقع هیچ وقت به یک جا تنها تعلق نداری بلکه تیکه تیکه میشی و انگار یه چیزی رو برای همیشه گم میکنی که حتی وقتی برمیگردی به وطنت باز همون چیز اونجا نیست اخیراً که تجربه افرادی که مهاجرت کردن را میشنوم اونها هم حس مشابهی دارند آنها هم حس میکنند که وقتی برمیگردن به وطنشون دیگه اونجا جایی نیست که وقتی ازش رفتند حضور داشت، یک چیزی برای همیشه گم میشه و باید با این حس کنار بیایم که هیچ وقت هیچ وقت اون چیز گمشده برنمیگرده
مدتها نشستم و برای این چیز گم شدم که حالا مطمئن بودم برنمیگرده گریه کردم اما امروز با خودم گفتم چه جالب که یک عالمه آدم حس مشابه حس من در شرایط متفاوت رو تجربه میکنند و شاید فقط شاید این هم یکی از همه اون حسهایی است که تو زندگی همه ما به نحوی تجربه میکنیم پس نشستم و با خودم در مورد فرضیه غریبه آشنا صحبت کردم غریبه آشناهر کدوم از ما میتونن باشن که به خاطر اتفاق یا شرایط یا موقعیتی که براشون پیش اومد جایی در زندگیشون احساس کردن تنهای تنهان و کسی جز خودشون نمیتونه شرایطشون رو درک کنه و از اون نقطه به بعد یک سفر تک نفره بین تو و خودت شکل میگیره که تنها همسفرت خودتیو تجربیات و خاطراتت و تو این سفر که همیشه در حال گذری خونه تو خودت میشی میشی یک فرد خانه به دوش که امنیتش رو ازکوله پشتیش میگیره کسی که میتونه هرجا باشه میتونه جایی سکنا کنه دوستهایی برای خودش انتخاب کنه و کنارشون حضور داشته باشه اما میدونه که خونه واقعیش هیچ جا جز کولش نیست یک غریبه آشنا که میتونی کنارش خاطرات خوبی بسازی و به تو احساس خونه بودن میده اما میدونی که روزی تمام خونش که یه کوله پشتی رو دوششه رو جمع میکنه و برای سفر بعدی میره
دونستن تئوری غریبه آشنا برای من بسیار رهایی بخشه به خاطراین که حدوداً تمام زندگیم دنبال جایی برای داشتن تعلق میگشتم جایی که حس میکردم در این نقطه میتونم خودم باشم پذیرفته میشم دوست داشته میشم دقیقاً به همان شکلی که هستم بدون هیچ تلاشی بدون هیچ سختی خیلی دنبال این حس تعلق در دیگران گشتم اما دونستن اینکه این تعلق رو هیچ جا جز درون کوله پشتی روی دوشت پیدا نمیکنی برای من بسیار بسیار رهابخش و بسیار بسیار دلنشین بود
غریبه آشنا غمگین نیست این غریبه آشنا افسرده نیست فقط باور داره به خاطر تمام رنجی که در اون دوران تنهایی و بی تعلقی کشیده و به خاطر ارج نهادن به اون رنجی که شاید با گذر سالها کمرنگ شه اما هرگز از بین نمیره به خاطر سوگ یادآوری اون رنج و یادآوری اینکه ما همه تنهاییم به این شکل به زندگی ادامه میده غریبه آشنا در تمام فرصتهایی که برای شادی گیر میاره حضور پیدا میکنه میخنده میرقصه شاده از لحظاتش لذت میبره چون میدونه همه اینها در گذرند فرصتها میگذرند فقط حسرت انجام ندادن تجربیاته که میمونه غریبه آشنا غرق در شادی و نور میشه و تمام زمانهای غم انگیز و حسرتها و احساسات شرمی که ممکنه بهش بازگرده رو پذیراست غریبه آشنا میدونه که همه احساسات ناپایدارند هم غم هم شادی مهمون این خونه ان و بعد جاشونو باهم عوض میکنند
غریبه آشنا با این طرز فکر میتونه از جزیره غم به سلامت عبور کنه و بین جزیره شادی اندوه شرم خوشحالی در گذر باشه غریبه آشنا میدونه که هیچ جا موندگار نیست و خونه واقعی اون کشتیای هست که بین تمام این جزایر در گذره تا وقتی پایان بازی فرا برسه