mhdieh.h
mhdieh.h
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

گفت این را می‌شود از خاموش بودنشان فهمید

به مائده گفتم مائده، به نظرت آدمی که پیر می‌شود، اصلا می‌فهمد که پیر شده؟ یا آدم همیشه برای خودش همان جوان چهارده‌ساله‌ی سابق است؟

‌روی صندلی فلزی، خودش را بالا کشید. احتمالا از شمِ قوی دوستانه‌اش فهمیده بود که حرف امروزمان از آن اباطیل همیشگی نیست و ذهنم را درگیر کرده است و حالا مهربانانه می‌خواست یک گوشه‌ی این بار را بگیرد. عینکش را روی بینی خوش فرمش بالا داد و چشمانش روی صورتم ثابت ماند.

‌ادامه دادم که گاه‌به‌گاه به ذهنم خطور می‌کند عمرم که از ۶۰ زیادت کند، خودم را چطور خواهم دید. و بعد بی‌صدا توی ذهنم مرور کردم آیا هنوز هم خودم را همان دخترک باریکه‌ای می‌بینم که می‌خواهد تا نفس دارد کتاب ورق بزند و خیابان های شهر را بگردد؟

یا می‌فهمم که از نفس افتاده‌ام؟

‌یکی آن وسط گفت که نه، بعضی در جوانیشان باقی می‌مانند و این را می‌شود از ذوق پابرجا مانده‌یشان برای چطور حاضر شدن در مهمانی‌ها و اهمیت دادن به جزئیات زندگی‌ متوجه‌شد.

‌مائده گفت که احتمالا آدم‌ها خودشان را پیر می‌بینند. پرسیدم که مائده چطور آدم ها خودشان را پیر می‌بینند؟

گفت این را می‌شود از خاموش بودنشان فهمید. بعد هم ادامه داد که خودش با چشم‌‌های خودش دیده که چطور آدم های مسن ساعت‌ها توی پارک می‌نشینند و‌ککشان هم نمی‌گزد.

‌عجول و بی‌هیچ فکر گفتم که نه مائده. من هم همینطور هستم. ماها که یک گوشه خاموش می‌نشینیم، نه که از نفس افتاده باشیم، داریم فکر می‌کنیم. اگرچه خاموشیم ولی در سرمان، زندگی در جریان است و در تلاطمیم.

‌‌خواستیم ادامه دهیم که یکی آن وسط گفت کلاسمان...

‌دیر وقت بود و مثل همیشه کلاسمان دیر شده بود.

بحثمان نیمه کاره ماند. اما من در جملات آخرم، گیر کرده بودم. گویی زخم داغمه‌ بسته‌ی از خاطر برده‌ام، از ناکجا آباد پیدایش شده بود و حالا سر باز کرده بود. ‌دیگر برایم مهم نبود که پیرها سنِ تقویمی روحشان را چند تخمین می‌زنند.

‌حالا من مانده بودم و سوال نو ظهور توی ذهنم که اصلا نکند منِ پا به سن نگذاشته، جوانی‌‌ام را از یاد برده‌ام؟

#مهدیه_هادی‌_پور

۲۷ خرداد ۱۴۰۱

جوانیپیریزندگیلنگرودروزنوشت
أَللّهُمَّ لا تَکِلْنِى إِلى نَفْسِى طَرْفَةَ عَیْن أَبَداً?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید