علی از من می پرسد :(( تو واقعا دنبال چه می گردی؟)) و من معتقدم ناخودآگاه ترین جواب ها که بدون تامل سر زبان می آیند، درست ترین و صادقانه ترین گفته ها هستند. با پیگیری همین روند پاسخ می دهم :(( جاودانگی!)) و راستی که هر حرکتم را با جاودانگی توجیه می کنم.
درخواست ثبت دوره کهاد را ثبت می کنم. بالاخره ورودم به عرصه کارآفرینی را رسمی می کنم. با این همه دبدبه و کبکبه خواستم که کارآفرین شوم. خواستم که جاودانه شوم: هر بار گره ای باز کنم، به شمار مفتوحاتم اضافه کنم. آن وقت مفتخرانه در زندگی یک یا چندین نفر جاودانه می شوم. جاودانگی جز یاد نیکویی که در یادها باقی بماند؟
استاد ایده ی یکی از دوستانش را مطرح می کند. آن جلسه که از قضا یکی از پنج شنبه صبح هایی بود که سر کلاس خوابم نبرد. توجهم جلب شد، تیزتر و دقیق تر حرف ها را شنیدم. یک بازار خالی، نیازی برای مشتری ها، و فرصتی برای جاودانگی: اجاره دستگاه زردی نوزاد. اتفاقا یکی از مهارت هایی که کارآفرین به آن نیاز اساسی دارد، کشف فرصت است و همین نگاه سریعی که باید فرصت را شکار کند. لحظه ای خودم را در خط مقدم کارآفرینان اثر گذار تاریخ دیدم که مهارت های اکتسابی و خلق و خوی ذاتیم را به کار گرفته ام و برای رفع نیاز های بشر، ارزش، کار، ثروت و رفاه رقم می زنم.
اولین کاری که پیش از هر بررسی و مطالعه انجام دادم انتخاب یک نام شیک برای کسب و کار بود، آخر باید می دانستم وقتی در خیالم می خواستم خودم را موسس فلان جا معرفی کنم، جای فلان چه بگویم. نی نی زردی را انتخاب کردم. کسب و کارهای مشابه شهر های دیگر را بررسی کردم. شهر خودمان هم تنها دو سه نفر همکار شناخته شده داشت. سری بهشان زدم و دیدم به به! دقیقا همان که می خواستم: دستگاه هایی فرسوده و قدیمی و ارائه خدمات ناقص. به روزترین دستگاه موجود در بازار را پیدا و خریداری کردم؛ همین نو بودن و مجوز داشتن از سازمان تجهیزات پزشکی اولین ارزشی بود که می آفریدم. بعد از آن خواستم که آسان ترین دسترسی برای مشتری را ایجاد کنم. پدر و مادری که می آید نوزادش را زیر دستگاه بگذارد، به سبب نا آگاهی که از زردی و درمانش دارد، بسیار متلاطم و نا آرام است. سیستم پشتیبانی 24/7 راه اندازی کردم و از برادرم خواستم که یک سایت شیک طراحی کند و پاسخ به پرسش های متداول را آن جا نهادیم. یکی از دوستان حرفه ایم در حیطه ی SEO را هم به یاری گرفتم و وبسایتمان با "دستگاه زردی نوزاد نجف آباد" و جایگشت هایی از همین کلمات به اولین لینک گوگل رسید. دوستی دیگر آمد و با همه زبردستی اش، گرافیکمان را خوشگل کرد. همه چیز آماده بود که جدی ترین استارتاپم را (به قول مارکتی ها) لانچ کنم. وبسایت را به همان استاد درس مهارت های کارآفرینی نشان دادم و کلی ذوق کرد. یک خانم دکتری از Health MBA دانشگاه شهید بهشتی که در دوران پزشکی عمومی تِزِشان را روی زردی نوزاد تحقیق کرده بودند هم به ما معرفی کردند. یک بار هم به تهران رفتم تا با استاد ملاقات حضوری داشته باشم و ریزه کاری های کسب و کارهای نوپا را برایم بیش تر شرح دهد. در همین بازه ی ایده تا اجرا، زیاد خواندم و اطلاعاتم را افزایش دادم: این که زردی چیست؟ چگونه درمان می شود؟ چه خطراتی دارد؟ مادر نوزاد چه بخورد؟ باید و نباید های بارداری، و با همین اطلاعاتی که امروز دارم، می توان چند شکم زایید :))) (البته اگر بیولوژی اجازه می داد!)
اولین روز از سال هزار و چهارصد، تبلیغاتمان را آغاز کردیم. با وجود تلاش های گسترده، تعداد مشتری پیش بینی شده را نداشتیم. دلیل اصلی را وجود یک شکاف می دیدم. نتوانسته بودم مشتری را راضی کنم که برای درمان سریعتر نوزادش و برای کاهش نگرانی های خودش سراغ من بیاید. مشتری هنوز تمایل داشت که قید دستگاه به روز تر را بزند و نوزادش را زیر دستگاه بیست هزارتومانی قدیمی بخواباند. آن وقت شبی هشتاد هزار تومان را پرداخت نمی کرد. هر کس که ظاهر کسب و کار را می دید تحسین می کرد و آرزوی موفقیت روزافزون می کرد، غافل از این که من هنوز در اقناع مشتری ها مانده ام و چه برسد به موفقیت که روزافرونش باشد! گله کردم که این شهر کوچک است و مردمانش نمی فهمند. همین دستگاه در پایتخت شبی دویست هزار تومان کرایه می شود و مردمش برای سلامت نوزادشان هزینه می کنند. حتی شک کردم که جای من اشتباه باشد و نکند من اصلا آدم کارآفرینی نباشم! مایوس شدم و از یک جایی هیچ یک از تماس های مشتری ها را پاسخ ندادم. تعداد تماس های دریافتی بالاتر می رفت. اما اصلا اهمیتی نداشت، آخرش قیمت را می پرسیدند و مطمئن می شدند که سراغ همان بیست هزار تومنی را بگیرند. چیزی که آزارم می داد هیچ کدام از مواردی که حدس می زنید نبود: نه سود، نه مشتری، نه فروش. تنها یک مورد: من با هر تماسی که جواب می دادم یا نمی دادم، یک قدم از جاودانگی فاصله می گرفتم. من از همه ی آرمان هایم دور می شدم و مشتری ها بیش تر و بیش تر تماس می گرفتند. من جواب نمی دادم و بعد از هر تماس از دست رفته، به این می اندیشیدم که مشکل از من است! من اگر بازاریاب باشم، اگر مارکتر باشم، اگر کارآفرین باشم، باید این مسئله را حل کنم. یکی از دوستانم که دورادور پیگیر امور بود، مدام روی قیمت مانور می داد و می گفت این بازار، کشش این قیمت را ندارد؛ اما من معتقد بودم که ارزش آفریده ام. ارزشم بهادار است و باید هزینه اش را بپردازند. اگر هم مجاب نمی شوند که بپردازند، این عیب و ضعف من است. اگر من ادعای فروش و بازاریابی دارم، باید با همین قیمت بازار را بگیرم. و دوباره: نکند من کارآفرین نباشم!
به دنبال راه حل جست و جو کردم، وبینارهای بازاریابی و دیجیتال مارکتینگ رفتم، کتاب های کارآفرینی و استارتاپ خواندم، مشورت گرفتم و در نهایت پاسخ مسئله مرا در بهت رها کرد! هر تماسی که جواب می دادم و قیمتی که می گفتم یکی بر شمار مشتری های رقبا می افزود. در واقع تبلیغ بیشتر من، فروش بیشتری برای آنان بود. رقم من یک مهر اطمینان بر تصمیم پیشین آنان بود که همان دستگاه ارزانتر را انتخاب کنند. من طعمه بودم! نی نی زردی، چیزی بین قیمت کلان تهران و قیمت مفت این شهرستان بود و چون دسترسی به خدمت تهران نبود، قیمت مفت را بر می گزیدند. اگر من توانستم طعمه ی خوبی باشم، چرا طعمه ی خوبی خلق نکنم؟ یک طعمه آفریدم و همان قیمت بالاتر را در بازار ثبت کردم! و ثابت کردم که من جایی درست ایستاده ام! دانشکده کارآفرینی دانشگاه تهران هم انتخاب خوبی برای گذراندن رشته ماینور بود.
با این چرخش استراتژیک، فقط کافی بود منتظر بمانم و اولین تماس را دریافت کنم.
تلفن زنگ خورد. یک ساعت مانده به امتحان میانترم درس روش های تولید، یکی از اساسی ترین درس های این ترم! اول خواستم این یکی تماس را هم رد کنم و از بعدی شروع کنم. برای کسی که هر لحظه را آخرین فرصت می داند، بعدی وجود ندارد. شاید این آخرین فرصت برای ثبت جاودانگی باشد. جزوه و اسلاید و ویدیو را کنار گذاشتم، تماس را جواب دادم. واو به واو آنچه باید را گفتم. منتظر جواب ماندم که شنیدم :(( آدرستون کجاست؟)) و این یعنی من توانستم یک مارکتر باشم! مشتری آمد و دستگاه را گرفت و در همین بازه، چندین بار سوال پرسیده است و از جانب تیم پشتیبانی جوابش را داده ام و نوزادش دارد بهتر می شود. در همین لحظه های انس من با کیبورد و واژگان و مرور گذشته، جایی در یکی از خانه های همین شهر، پدر و مادری نوزادشان را با اطمینان زیر دستگاه نی نی زردی خوابانده اند و این نوزاد درمان می شود. این نوزاد بزرگ می شود و این نوزاد آینده دارد. من در ثانیه ثانیه این انسان جاودانه شده ام و این همان چیزیست که به دنبالش بوده و هستم.
ببین مهدی! تو خیلی بچه ای برای این کارا. تو فعلا باید یاد بگیری. باید بری کار کنی. باید بزرگ بشی. بعدا شاید تونستی کاری هم راه بندازی. کسی که به تو میدون نمیده که. کسی نمیگه بیا آقای نادری نژاد این بازار. بیا کسب و کارت رو جلو بنداز. شاید بعدا بتونی ولی حالا نه.
هیچ گاه به کس میدان نمی دهند. میدان را باید یافت و اگر یافت نشد، باید ساخت. اگر چیزی در سرشت آدمی رخنه کند، همه ی اعمال و رفتار و اقدام او را به سیطره در می آورد تا ظهور کند، تا جلوه کند و حقیقت یابد. کاش او که مرا ناتوان خواند، این ثبت اثر امروزم را می دید! کاش...
من معتقدم ناخودآگاه ترین جواب ها که بدون تامل سر زبان می آیند، درست ترین و صادقانه ترین گفته ها هستند. و کاش آن روز چند ساعت زودتر هم لال نبودم و با پیگیری همین روند پاسخ می دادم :(( جاودانگی!)) که رشته ی افکارم با جاودانگی تنیده شده است.