محمدحسن جمشیدی
محمدحسن جمشیدی
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

برای هزارمین بار گریستم

امروز با به خاطر آوردن پدرم برای هزارمین بار گریستم. درست نمی‌‌دانم اولین تصاویرم از پدر مربوط به چه زمانی است. شاید قدیمی‌ترینش آنی باشد که با مینی‌بوس به جایی در خیابان انقلاب و یا شاید در خیابان کارگر و یا حتا ولیعصر ‌می‌رویم. پدر حتما در چنین روزهایی خیلی جوان‌تر است. همیشه این خاطره هوایی دودآلود دارد. انگار که مثلا بیست و هشت/نه سال قبل هم هوای پاییزی تهران آلوده بوده است. بعد پیاده می‌شویم و در انتهای کوچه‌ای نسبتا پهن به درب سفید‌رنگی می‌رسیم که تصور می‌کنم باید مهدکودک جدیدی باشد. این تصویر متعلق به دورانی است که او تازه بازنشست شده است و احتمالا به دنبال کار جدیدی برای دوران بازنشستگی‌اش می‌گردد. انگار که هیچ‌‌وقت قرار نبوده که حقوق بازنشستگی کفاف زندگی روزمره را بدهد. اما جالب این‌جاست که در این تصویر پدرم را بی‌کار به خاطر می‌آورم. و اضطرابی از به یاد‌آوری این حس در دلم رخنه می‌کند. گویی در ذهن کودکی ۵ یا ۶ ساله‌ هم پدر با کار خیلی زود گره می‌خورد و کار گویی قدرتی برای پدری است که قرار است همیشه پشتیبان و همراه باقی بماند. تصور می‌کنم ذهنیت پدری که همیشه می‌تواند کارها را رو به راه کند خیلی دیر در من شکست. شاید جایی همین چندسال پیش در اواخر دهه سوم زندگی‌ام. یک‌بار که به ایران برگشته بودم قرار بود کاری را انجام دهد که او را به صرافت انداخته بود. درست یادم می‌آید که به عادت همیشه‌اش داشت کیف سامسونایت سیاهش را با دفتر و دستک‌های بیهوده‌اش مرتب می‌کرد. روی زمین چهارزانو نشسته بود. وقتی برایش توضیح دادم و سعی کردم اضطرابش را با همراهی و گفتن از آن که می‌تواند از پس ‌کار بربیاید کم کنم، روبه من کرد و گفت: بابا‌جان من دیگه حتا درست و غلط خودم را هم نمی‌دانم. هرچه شماها بگویید من انجام می‌دهم! بعدتر که به ایتالیا برگشتم، نیمه‌شبی از به یاد آوردن تصویر آن اضطرابش برای چند صدمین بار گریستم.
...
تصویر دیگری که در ذهنم نقش می‌بندد احتمالا عصری پاییزی است که پدرم مرا به بوستان ساعی برده است. هوا گرگ و میش است و آدم‌های کمی در بوستان قدم می‌زنند. اما او با دقت و حوصله تک‌تک پرنده‌ها و حیوانات در قفس را به من نشان می‌دهد. سعی ‌می‌کند قدری برای هرکدام از خودش توضیحی ببافد و مرا آشناتر کند. انصافا هم که در بافندگی مجرب است. تصور می‌کنم بخش زیادی از قصه‌های شبانه‌اش را هم خودش سر هم می‌کند تا خوابم ببرد. قصه‌هایی از سگی که در حیاط خانه‌شان در اراک داشته‌اند و نام غریبش جیران بوده است. داستان مبارزه جیران و گرگ‌ها. قصه خرید‌هایی که به گردن جیران می‌انداخته تا به خانه برساند. قصه عمه‌م که جیران او را از غرق شدن در حوض حیاط نجات داده است. در خلال نوجوانی یک‌بار از عمویم در مورد جیران پرسیدم تا مطمئن شوم حداقل واقعا وجود داشته است! شاید حضور جیران در کودکی پدرم باعث علاقه‌اش به حیوانات شده باشد. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم من تقریبا تمامی پارک‌های حیاط وحش شهر را به دفعات با پدرم بازدید کرده‌ام، بی آن‌که از او خواهشی کرده باشم! آن بعد ازظهر، بعد از از تور حیات‌وحش شبانه احتمالا برایم از یک ساندویچی، یک همبرگر آبدار - در آن نون‌های گرد دهه ۷۰ که آن‌قدر بزرگ بود که برگر در آن‌ها گم می‌شد اما نانی خمیر شده را باقی می‌گذاشت - می‌خرد.
طی این سال‌هایی که آلزایمر او را ذره‌ذره می‌بلعید فراوان اندیشیده‌م که آیا او چیزی از روزهای خوشمان به خاطر می‌آورد؟ و از تصور این‌که او در میان جمع‌مان بود و جایی در درون خالی خودش تنها نشسته بود - بی خاطره و بی تصویر- بارها و بارها گریستم.
...
تصویر مه‌آلود دیگری مرا با خودش می‌برد به روزی تابستانی در بوستان روبروی آپارتمان جدیدمان. جایی که دوطبقه خانه حیاط‌دار را دادیم تا آن آپارتمان کوچک‌ را در طبقه دوم بخریم! اما در آن روز تابستانی پدر چرخ‌های کمکی دوچرخه بی‌ام‌ایکس نارنجی رنگ را باز کرده است. به من اطمینان می‌دهد که از پشت زین دوچرخه‌ را گرفته است و همراه من خواهد دوید. من فقط باید به جلو نگاه کنم و پیش بروم. همین کار را می‌کنم. دستش را پشتم احساس می‌کنم و صدایش را از نزدیک می‌شنوم. انگار معجزه رخ می‌دهد. توانستن را برای نخستین دفعات دارم آگاهانه حس می‌کنم. تشویقم می‌کند. صدایش انگار قدری دور شده باشد. اما در تصورم دستش را هنوز در پشتم احساس می‌کنم. چنان‌که مست موفقیتم هستم شک می‌کنم و به عقب بر می‌گردم. چند ده‌متر عقب‌تر ایستاده و با دیدنم بلند می‌گوید جلویت را نگاه کن. موفقیتم دیری نمی‌پاید و زمین می‌خورم!
آن نیمه‌شبی که در تاریکی گریستم، داشتم به همین موضوع فکر می‌کردم.که من بدون او چقدر می‌توانم تنهایی رکاب بزنم؟
...
فردا او را به خاک می‌سپاریم. حالا دیگر بابا جایی میان خاطره‌هایمان به زندگی‌ش ادامه می‌دهد. آن‌جا برای او دیگر خبری از رنج نیست. دیگر با خیال راحت او را جوان، خندان و سرزنده تصور می‌کنم. خندان روی حصیری نشسته زیر درختی تنومند در دشتِ بهاره‌ی سبزی در حوالی شهمیرزاد. یا که جوان و سرزنده پشت فرمان نشسته و همگی روانه‌ایم به سوی محلات و همزمان صدای آواز شجریان که “چنان مستم”را می‌خواند در گوشم طنین‌انداز است. حالا دیگر باید فقط تنهایی رکاب بزنم. تنهایی رکاب بزنم و به پشتم نگاه نکنم. امروز اما از تصور این تنهایی رکاب زدن و زمین نخوردن برای هزارمین بار گریستم!
.
شروع ژانویه ۲۰۲۳
پایان ۲۸ جولای ۲۰۲۴

شجریانگریستنپدرآلزایمرمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید