احتمالا باید یکی از سختترین چیزها در این جهان فهم واژه “هرگز” باشد. چه بسا حتی “هرگز” شکل دهنده بخشی از تاریخ انسان بوده باشد. وقتی به این فکر میکنم که دیگر “هرگز” بابا را نخواهم دید، جایی در عمق قلبم تیر میکشد. این خیلی هولناک است که تو دیگر هیچوقت دوباره نتوانی فردی/چیزی را تجربه کنی. نه چون آن فرد/چیز ارتباطش با تو قطع شده است. چون وقتی ارتباطت با کسی/چیزی قطع بشود حداقل میدانی که او جایی “هست”. اما اینجا پای “نیستی” در میان است و او دیگر اصلا وجود ندارد. این میل به دوباره تجربه کردن آنچه زیستهایم باید خیلی خیلی درونمان ریشه داشته باشد. آنقدر که حاضر شدهایم این همه داستان برایش سر هم بکنیم. آنقدر که نیمی از تاریخ بشریت مربوط بشود به قصههای ما برای زندگی پس از مرگ. پس از مرگ و امید بستن به زیستی جاودانه در جهانی دیگری که “رنج” در آن جایی ندارد. نیستی و قید هرگز آنچنان عذاب آور بودهاند که ما را واداشته تا به چیزی برساخته خودمان چنگ بزنیم تا بلکه اندکی بر این “رنجِ وجودی” پیروز شویم.
این هفته مادر رییس آلمانیم فوت کرد. هفته اول بعد از فوت بابا که سر کار رفتم، روزی نزدیک غروب پیشم آمد و با من خوشوبش کرد. از پدرش گفت و چشمانش زلال شد. بعد از سالهای فراوان همچنان انگار آن “چیز” تهنشین شده همچنان تلخ باشد. گفت که پدرش موزیسن بوده است و هر وقت میخواند، به اوپرا میرود یا ساز میزند یاد او میفتد. از من پرسید چه چیز نو را یاد “بابا” میاندازد؟ یادم نیست آن لحظه چه گفتم. اما در روزها و ماههای گذشته مدام به این سوال اندیشیدهم. مرا هم احتمالا شنیدن موسیقیهایی که به قول بابا با “تارهای دلم بازی کنند” یاد بابا میاندازد. بیش از هر چیز شاید صدای آواز ایرانی و شجریان.
دیگریش شعر خواندن است. بابا شعر میگفت و فراوان شعر دوست میداشت. حتی تازگیها سارا فیلمی را پیدا کرد که بابا دارد از دفتر شعرش یکی را میخواند و دیگر مثل سابق واژهها را نمیشناسد و من اصلاحش میکنم.
چیز دیگر باید نظمش باشد. بابا خیلی منظم بود. در لباسهایش. در کنابخانه و اسنادش. در مسائل مالیش و هر آنچه که به نظم نیاز دارد. به گمانم این را هم به خوبی در ما به ودیعه گذاشته است.
دیگریش باید موهایم باشد. موهای سیاه پرپشتش هم هدیهای ژنتیکی است به ما. این اواخر که هر بار ایران بودم و شانس این را داشتم که به حمام ببرمش، وقتی سرش را میشستم بلند میگفت “آخیش”. کیف آب گرم و شستشویش را بلند ابراز میکرد.
این هفته که مادر رییسم فوت کرد با او خوشبشی کردم. و گفتم انگار اصلا آسان نمیشود نه؟ گفت آره همینطور است. انگار دو تا شده باشم. منی که اینجا کار میکند و منی که در آن دو ساعت آخر با مادرم تنها بودم و برای چشمان بستهاش ساز زدم و خداحافظی کردم. راست میگوید. انگار تکهای از من هم بالای تخت شماره ۱۰ سالن مراقبتهای ویژه بیمارستان، در آن روز چهارشنبه اردیبهشت که رسیدم و بابا چشمانش رو برای آخرین بار هشیارانه گشوده بود جا مانده است.
این هفته تولدم بود. ۳۴ سالگیم تمام شد. راه کمی نیامدهم. خیلی از اوقات و سالهای پیشینم را به قول فرنگیها کریستالی به یاد دارم. از کودکی و بازیهایش تا نوجوانی و مدرسه. از دانشگاه و هنرهای زیبا تا مهاجرت و ایتالیا و شهرهای بسیار که پیمودهم. آدمهای فراوانی که سر راهم بودهند و با هم همکاری و دوستی و رفاقت کردهایم و دست آخر ماندهایم یا رفتهایم. اما حالا که نگاه میکنم همهشان انگار مثل یک ابر شناور محو شدهاند و مثل شیرهای گس در وجودم ته نشین.
از دفتر که در میایم یادم میفتد که سال ۲۰۱۹ که آلبوم جدید گروه انگلیسی Coldplay آمده بود و بیماری بابا تازه داشت شدت میگرفت آهنگ Daddy را به یاد او گوش میکردم. فوری هدفونم را توی گوشم میگذارم و آهنگ را پخش میکنم و به سوی خانه پیاده روانه میشوم. شعر و صدای کریس مارتین روز و اندوهم را تکمیل میکند.
“بابایی اونجایی؟
بابایی میای بازی کنیم؟
بابایی حوصله نداری؟
چیزی نمیخوای بگی؟
میدونم که تو هم اذیت شدی.
بهت واقعا نیاز دارم.
بابایی اگه اونجایی،
تنها چیزی که میخوام بهت بگم اینه که؛
تو خیلی دوری.
…
بابایی خوبی؟
بابایی میخوام بگم نگاه کن موهامون عین هم شدهن.
بابایی امروز تولدمه.
همهی چیزی که میخوام بهت بگم اینه که؛
تو خیلی دوری.
ولی اشکالی نداره.
طوری نیست.”
نوامبر ۲۰۲۴-در راه مالاگا