محمد رایت
محمد رایت
خواندن ۴ دقیقه·۳ روز پیش

منو ببخشید!؟ چرا مردها نباید گریه کنند؟!

منو ببخشید!
منو ببخشید!

مرد گریه نمی کنه، این جمله در جوانی یک فیلسوف از من ساخت. ارتباط مرد با گریه چه بود؟ یعنی دو خط موازی بودند که هیچ گاه یکدیگر را قطع نمی کردند. نمی دانم هر چه بود ذهنم را بدجور درگیر کرده بود.

گریه کردن همیشه اولین کاری بود که از دستم بر می آمد و حل کننده بسیاری از مشکلاتم بود. البته من گریه کن حرفه ای بودم! دقیقا یازده ساله بودم با پدری که اعتقاد به پول تو جیبی نداشت و می گفت: هنوز دهنت بوی شیر میده نی نی کوچولو! ولی من همیشه برای خودم بستنی، نوشابه و...می خریدم اما مجانی؟

می رفتم جلوی یک مغازه می نشستم و زار زار گریه می کردم و جوری ناله می کردم که حتی توجه گربه های روی دیوار جلب می کردم. وقتی از خود بیخود می شدم و صدای گریه هایم سر به آسمان می کشید و دور برم پر می شد از آدم های مختلف. فریاد می زدم به خاطر خدا فقط یک پفک!؟ انگشتم را به طرف مرد مغازه دار دراز می کردم و می گفتم: از صبح مثل یک خر از من کار می کشه مجبورم می کنه جلوی مغازه اش با این انگشتام تمیز کنم و مجبورم می کنه حواسم به جیب مشتری ها باشه که اگر پولی از جیب شان افتاد سریع پول براش پنهان کنم. حالا زیر قول قرارش زده و پفکم را نمی ده.

مرد مغازه دار که گیج بود داد می زد: دروغ میگه بچه احمق ولش کنید. اما مردم و قتی این اشک ها را می دیدند از زمین بلندم را می کردند و برایم همه چیز می خریدند و حتی به مغازه دار نگاه نیز نمیکردند و پول را مثل استخوانی که جلوی سگی پرت کنند همراه با یک تف پر ملات به سمتش می نداختند.

در آن سالها چشمانم مانند یک کاسه خون سرخ بود وقتی پدرم من را پیش یک متخصص چشم با اصرار مادرم برد. جناب آقای دکتر در من یک بیماری نادر را تشخیص داد! و گفت باید روی من آزمایش های مخصوصی انجام دهد. اما پدرم لبخندی به دکتر تحویل داد و گفت: خودش یک آشنا در وزارت بهداشت دارد. منظور پدرم همان فردی بود که چند سال قبل با کولمنی در خانه را کوبید و قطره فلج اطفال در گلویم ریخت.

وقتی دو خواهرم و سه برادرم متوجه بادگلوهایم شدند که بوی نوشابه و..از آن فوران می کرد. به ناچار تمام ماجرا برای آنها تعریف کردم اما باورشان نمی شد تا اینکه خودشان جلوی مغازه بستنی فروشی من را مشغول گریه کردن آه ناله دیدند.

برادرانم وسوسه می شدند که هر روز نوشابه و کیک و..بخورند اما الکی نمی تواستند گریه کنند حتی خواهرهایم نیز هر چه زور زدند نتوانستند. من باید اشک می ریختم و آنها می خوردند مانند گرگ ها به کمین می نشستند و در کوچه خلوتی خوراکی ها را تقسیم می کردند. چون من برادر کوچکتر بودم هیچ حق اعتراضی نداشتم و با صداهای باد گلو های برادرانم و ته مانده پفک های خواهرانم خودم را سیر می کردم.

مثل قبلا نمی توانستم شکمم را پر کنم خیلی ناراحت بودم یک هفته تمام فکر کردم و نقشه جدید کشیدم تا از شر یک مشت مفت خور راحت شوم. یک روز به آنها گفتم: فکر کنم خیلی زود پیر شدم چون چشمام دیگه خوب نمی بینه و زدم زیر گریه یه گریه حسابی، خواهرم انگشتاش جلوی صورتم می گرفت می گفت: داداش غلام این چند تاست؟ هر دفعه یه چیزی می گفتم چهار تا، هیچی نمیبینم دو تا هفت تا ، چند باری هم خودم را جلوی آنها به زمین انداختم وقتی بلندم می کردند به آنها می چسبیدم گریه می کردم خیلی اشک می ریختم.

مادرم وقتی از طریق خواهرانم قضیه را متوجه شد همه چیز را با شوهرش در میان گذاشت و نتیجه اش آن آشنای پدر بود که بلاخره یک روزی به کار آمده بود. مرد میانسالی بود با قدی کوتاه و دماغی عقابی با دندان هایی طلایی رنگ و دست هایی که بیشتر به یک بنا می خورد تا پزشک.

به تاریکی های داخل دهانم خیره شد و رفت سراغ کیفی که همراه خود آورده بود. و آمپولی که حداقل اندازهاش دو برابر آمپول های معمولی بود به پدرم نشان داد و گفت: این آمپول ها معجزه می کنه فقط کافیه پسرت دراز بکشه بقیه اش با من.

اولین بار بود که صدای قلبم را می شنیدم خیلی ترسیدم و دوباره گریه کردم اما ایندفعه واقعی بود و سریع رفتم زیر چادر مادرم پنهان شدم. همیشه چادر مادرم بهترین پناهگاهم بود در زیر چادر ناخودآگاه شروع کردم به اعتراف کردن با صدای بلند و قتی از زیر چادر بیرون آمدم فهمیدم مادرم نیز گریه کرده است نه خبری از آمپول بود و نه برادر هایم و خواهرانم، من بودم و مادرم و کمربند پدرم.

چاره ای نبود تنبیهی بود پدرانه، حالا که پانزده سالی از آن ماجراها گذشته هنوز در این فکرم که چرا مردها نباید گریه کنند؟ نمی دانم شاید مادرها به جای مرد ها گریه می کنند! حتما همین است....

{ با لایک و دنبال کردن و نوشتن پیشنهاد یا انتقاد، به من انرژی بدید برای ادامه دادن و کاشتن لبخند روی لب های بیشتری. با تشکر. }

اگر مشکلی در زمینه داستان نویسی، کپی رایتینگ و سناریو نویسی تبلیغاتی، کپشن نویسی دارید با افتخار دوست دارم به شما کمک کنم.

راه ارتباطی با من:

mhmdwriter1978@gmail.com


خندهسرگرمیطنزداستانداستان طنز
می نویسم (داستان،سناریو تبلیغاتی، شعر،کپشن،کپی رایتینگ و....) ارتباط با من: mhmdwriter1978@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید